اسلام

تشیع

اسلام

تشیع

زندگینامه امام سجاد(ع)



تاریخ حضرت سیدالساجدین و امام الزاهدین علی ابن الحسین، زین العابدین(ع)

برای دیدن ادامه متن به ادامه مطلب بروید  

 

فصل 1. ولادت، اسم، لقب و کنیه آن جناب

بدان که در تاریخ میلاد آن حضرت اختلاف بسیار است و شاید اصح اقوال نیمه جمادى الا ولى سنه سى و شش و یا پنجم سنه سى و هشت بوده باشد.

والده مکرمه آن حضرت علیا مخدره(شهربانو) دختر یزدجرد بن شهریار بن پرویز بن هرمز بن انوشیروان پادشاه عجم بوده، و بعضى به جاى شهربانو(شاه زنان) گفته اند.

چنانچه شیخنا الحرالعاملى در(ارجوزه)  خود فرمود:

و امه ذات العلى و المجد
و هو ابن شهریار ابن کسرى

 

شاه زنان بنت یزدجرد
ذو سودد لیس یخاف کسرى


علامه مجلسى رحمه الله در(جلاءالعیون) فرموده: ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که عبدالله بن عامر چون خراسان را فتح کرد دو دختر از یزدجرد پـادشاه عجم گـرفت و براى عثمان فرستاد پس یکى را به حضرت امام حسن علیه السلام و دیگرى را به حضرت امام حسین علیه السلام داد. و آن را که حضرت امام حسین علیه السلام گرفت حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید و چـون آن حضرت از او متولد شد او به رحمت الیه واصل شد. آن دختر دیـگـر نیز در وقت ولادت فرزند اول وفات یافت ـ پس، یکى از کنیزان حضرت امام حسین علیه السلام او را تربیت مى‌کرد و حضرت او را مادر مى‌گـفت و چون حضرت امام حسین علیه السلام شهید شد حضرت امام زین العابدین علیه السلام او را به یکى از شیعیان خود تزویج کرد و به این سبب شهرت کرد که حضرت امام زین العابدین علیه السلام مادر خود را به یکى از شیعیان خود تزویج نموده.

مؤلف(علامه مجلسى رحمه الله) گوید: این حدیث مخالفت دارد با آنچه گذشت در فصل اولاد حضرت امام حسین علیه السلام که شهربانو را در زمان عمر آوردند و شاید یکى از روایان اشتباهى کرده باشد و آن روایت که در آنجا واقع شده اشهر و اقوى است چنانکه قطب رواندى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است.(1) که چـون دختر یزدجردبن شهریار آخرین پادشاهان عجم را براى عمر آوردند و داخل مدینه کردند جمیع دختران مدینه به تماشاى جمال او بیرون آمدند و مسجد مدینه از شعاع روى او روشن شد. و چون عمر اراده کرد که روى او ببیند مانع شد و گفت: سیاه باد روز هرمز که تو دست به فرزند او دراز مى‌کنى. عمر گـفت: این گبرزاده مرا دشنام مى‌دهد و خواست که او را آزار کند، حضرت امیر علیه السلام فرمود که تو سخنى را که نفهمیدى چگونه دانستى که دشنام است، پس عمر امر کرد که ندا کنند در میان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جایز نیست فروختن دختران پـادشاهان هر چند کافر باشند، و لیکن بر او عرض کن که یکى از مسلمانان را خود اختیار کند و او را به تزویج کنى و مهر او را از عطاى بیت المال او حساب کنى.

عمر قبول کرد و گـفت: یکى از اهل مجلس را اختیار کن ! آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مبارک حضرت امام حسین علیه السلام گذارد، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السلام از او پرسید به زبان فارسى که چه نام دارى اى کنیزک؟

عرض کرد: جهانشاه. حضرت فرمود: بلکه تو شهربانو به نام کرده اند، عرض کرد: این نام خواهر من است. حضرت باز به فارسى فرمود: راست گفتى، پس رو کرد به حضرت امام حسین علیه السلام و فرمود که این باسعادت را نیکو محافظت نما و احسان کن به سوى او که فرزندى از تو به هم خواهد رسانید که بهترین اهل زمین باشد بعد از تو، این مادر اوصیاء ذریه طیبه من است؛ پس حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید.

و روایت کرده است که پیش از آنکه لشکر مسلمانان بر سر ایشان بروند شهربانو در خواب دید که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم داخل خانه او شد با حضرت امام حسین علیه السلام و او را براى آن حضرت خواستگارى نمود و به او تزویج کرد. شهربانو گفت که چون صبح شد محبت آن خورشید فلک امامت در دل من جا کرد و پـیوسته در خیال آن حضرت بودم. چون شب دیگر به خواب رفتم حضرت فاطمه علیهما السلام را در خواب دیدم که به نزد من آمده و اسلام را بر من عرضه داشت و من به دست مبارک آن حضرت در خواب مسلمان شدم، پس فرمود که در این زودى لشکر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسیر خواهند کرد و به زودى به فرزند من حسین علیه السلام خواهى رسید و خدا نخواهد گذارد که کسى دست به تو برساند تا آن که به فرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ کرد که هیچ کس به من دستى نرسانید تا آن که مرا به مدینه آوردند و چون حضرت امام حسین علیه السلام را دیدم دانستم که همان است که در خواب با حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم به نزد من آمده بود و حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم مرا به عقد او در آورده بود و به این سبب او را اختیار کردم.(2)

و شیخ مفید ـ رحمه الله ـ روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام حریث بن جابر را والى کرد در یکى از بلاد مشرق و او دو دختر یزدجرد را براى حضرت فرستاد، حضرت یکى را که (شاه زنان)  نام داشت به حضرت امام حسین علیه السلام داد و حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید و دیگرى را به محمدبن ابى بکر داد و قاسم جد مادرى حضرت صادق علیه السلام از او به هم رسید. پس قاسم با امام زین العابدین علیه السلام خاله زاده بودند انتهى.(3)

 

کنى و القاب آن حضرت:

پـس بدان که اشهر در کنیت آن حضرت، ابوالحسن و ابومحمد است و القاب مشهوره آن حضرت: زین العابدین و سیدالساجدین و العابدین و زکى و امین و سجاد و ذوالثفنات.

و نقش نـگـین آن جناب به روایت حضرت صادق علیه السلام(الحمدلله العلى)  بوده، و به روایت امام محمد باقر علیه السلام (العزة لله)  و به روایت حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام:

(خزى و شقى قاتل الحسین بن على علیه السلام(4))

ابن بابویه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کره است که پدرم على بن الحسین علیه السلام هرگز یاد نکرد نعمتى از خدا را مگر آنکه سجده کرد براى شکر آن نعمت، و نخواند آیه اى از کتاب خدا که در آن سجده باشد مگر آنکه سجده مى‌کرد، و هرگـاه حق تعالى از او بدى دفع مى‌کرد که از او در بیم بود یا مکر مکر کننده اى را از او مى‌گردانید، سجده مى‌کرد و هرگاه از نماز واجب فارغ مى‌شد، سجده مى‌کرد و هرگاه توفیق مى‌یافت که میان دو کس اصلاح کند، براى شکر آن سجده مى‌کرد و اثر سجده در جمیع مواضع سجود آن حضرت بود و به این سبب آن حضرت را(سجاد)  مى‌گفتند.(5)

و نیز از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که در مواضع سجده پدرم اثرهاى آشکار و برآمدگیها بود که در هر سال دو مرتبه آنها را مى‌بریدند و در هر مرتبه ثفنه و برآمدگـى پـنج موضع را مى‌بریدند به این سبب آن حضرت را ذوالثفنات مى‌خواندند.(6)

مؤلف مى‌گوید: که اهل لغت گفته اند:(ثفنه) واحد(ثفنات البعیر) است، یعنى آنچه بر زمین برسد از شتر چون بخسبد و غلیظ شود و پینه بندد، مانند زانوها و غیر آن و از این معلوم مى‌شود که پـیشانى و دو کف دست و زانوهاى مبارک آن حضرت از کثرت سجده پینه مى‌بسته و مثل ثفنه شتر نمودار مى‌گشته است، و در هر سال دو بار آنها را قطع مى‌کردند دیگر باره به هم مى‌رسید!

ایضا روایت کرده است که چـون زهرى حدیثى از حضرت على بن الحسین علیه السلام نقل مى‌کرد و مى‌گفت: خبر داد مرا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام سفیان بن عیینه پرسید که چرا آن حضرت را زین العابدین مى‌گویى؟ گفت: براى آنکه شنیده ام از سعید بن المسیب که روایت کرد از ابن عباس که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود که در روز قیامت منادى ندا کند کجا است زین العابدین؟ پس گویا مى‌بینم که فرزندم على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام در آن هنـگـام با تمام وقار و سکون صفوف اهل محشر را بشکافد و بیاید.(7)

و در(کشف الغمه)  است: که سبب ملقب شدن آن حضرت به لقب زین العابدین آن است که شبى آن جناب در محراب عبادت به تهجد ایستاده بود پس شیطان به صورت مار عظیمى ظاهر شد که آن حضرت را از عبادت خود مشغول گـرداند حضرت به او ملتفت نشد پس آمد حضرت را متاءلم نمود و باز متوجه او نگردید، پس چون فارغ شد از نماز خود دانست که شیطان است، او را سب کرد و لطمه زد و فرمود که دور شو اى ملعون؛ و باز متوجه عبادت خود شد پس شنید صداى هاتفى که سه مرتبه او را ندا کرد: ( انت زین العابدین) ، تویى زینت عبادت کنندگان، پس این لقب ظاهر شد در میان مردم و مشهور گشت.(8)

 

فصل 2.  مکارم اخلاق امام زین العابدین(علیه السلام)

و در آن چند خبر است:

اول:

 در کظم غیظ آن حضرت است:

شیخ مفید و غیره روایت کرده اند که مردى از اهل بیت حضرت امام زین العابدین علیه السلام نزد آن حضرت آمد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چیزى نفرمود، پـس چـون آن مرد برفت با اهل مجلس خود، فرمود که شنیدید آنچه را ک این شخص گفت الحال دوست دارم که با من بیایید برویم نزد او تا بشنوید جواب مرا از دشنام او، گفتند مى‌آییم و ما دوست مى‌داشتیم که جواب او را مى‌دادى، پـس حضرت نعلین خود را برگرفت و حرکت فرمود و مى‌خواند:

(و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین)(9)

رواى گـفت: از خواندن آن حضرت این آیه شریفه را دانستم که بد به او نخواهد گفت، پـس آمد تا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگویید که على بن الحسین است. چـون آن شخص شنید که آن حضرت آمده است بیرون آمد مهیا براى شر، و شک نداشت که آمدن آن حضرت براى آن است که مکافات کند بعض ‍ جسارتهاى او را. حضرت چون دید او را فرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنین و چنین گفتى، پس هرگاه آنچه گفتى از بدى در من است از خدا مى‌خواهم که بیامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نیست حق تعالى بیامرزد تو را.

راوى گفت: آن مرد که چنین شنید میان دیدگان آن حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست و من به این بدیها سزاوارترم، راوى حدیث گفت که آن مرد حسن بن حسن ـ رحمه الله ـ بوده.(10)

دوم:

 صاحب(کشف الغمه)  نقل کرده که روزى آن حضرت از مسجد بیرون آمده بود مردى ملاقات کرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب، غلامان آن حضرت خواستند به او صدمتى برسانند، فرمود: او را به حال خود گذارید! پس ‍ رو کرد به آن مرد و فرمود:

(ما ستر عنک من امرنا اکثر) ؛ آنچه از کارهاى ما از تو پوشیده است بیشتر است از آنکه تو بدانى و بگویى. پس از آن فرمود: آیا تو را حاجتى مى‌باشد که در انجام آن تو را اعانت کنیم؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت کسائى سیاه مربع بر دوش داشتند نزد او افکندند و امر فرمودند که هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقت آن مرد آن حضرت را مى‌دید و مى‌گـفت: گـواهى مى‌دهم که تو از اولاد رسول خدایى صلى الله علیه و آله و سلم.(11)

سوم:

 و نیز روایت کرده که وقتى جماعتى میهمان آن حضرت بودند یک تن از خدام بشتافت و کبابى از تنور بیرون آورده با سیخ به حضور مبارک آورد، سیخ کباب از دست او افتاد بر سر کودکى از آن حضرت که در زیر نردبان بود او را هلاک کرد. آن غلام سخت مضطرب و متحیر ماند، حضرت با و فرمود: انت حر؛ تو آزادى در راه خدا! تو این کار را به عمد نکردى، پـس امر فرمود که آن کودک را تجهیز کرده و دفن نمودند.(12)

چـهارم:

 در کتب معتبره نقل شده که آن حضرت وقتى مملوک خود را دو مرتبه خواند او جواب نداد و چـون در مرتبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرک من ! آیا صداى مرا نشیندى؟ عرض کرد: شنیدم، فرمود: پس چه شد تو را که جواب مرا ندادى؟ عرض کرد: چون از تو ایمن بودم ! فرمود:(الحمدلله الذى جعل مملوکى یاءمننى)؛ حمد خداى را که مملوک مرا از من ایمن گردانید.(13)

پـنجم:

 نیز روایت شده که در هر ماهى آن حضرت کنیزان خود را مى‌خواند و مى‌فرمود من پـیر شده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر یک از شما خواسته باشد او را به شوى دهم و اگـر خواهد به فروش آوردم و اگـر خواهد آزادش ‍ فرمایم، چون یکى از ایشان عرض مى‌کرد، نخواهم، حضرت سه دفعه مى‌گفت خداوندا گواه باش، و اگر یکى خاموش مى‌ماند به زنان خویش مى‌فرمود از وى بپرسید تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى‌فرمود.(14)

ششم:

شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت امام زین العابدین علیه السلام سفر نمى کرد مگر با جماعتى که نشناسند او را و شرط مى‌کرد بر ایشان که خدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد که وقتى با قومى سفر کرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت: آیا مى‌دانید کیست این مرد که همسفر شما است؟ گفتند: نه، گفت: این بزرگوار على بن الحسین علیه السلام است ! رفقا که این شنیدند به یک دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مبارکش ببوسیدند و عرض کردند: یابن رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم اراده مى‌فرمودى که ما را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست یا زبان ما جسارتى مى‌رفت آیا ابد الدهر ما هلاک نمى گشتیم ! چه چیز شما را بر این کار بداشت؟ فرمود: من وقتى سفر کردم با جماعتى که مرا مى‌شناختند ایشان براى خشنودى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم زیاده از آنـچـه من مستحق بودم با من عطوفت و مهربانى کردند از این روى ترسیدم که شما نیز با من همان رفتار نمایید، پس پوشیده داشتن امر خود را دوست تر داشتم.(15)

هفتم:

 و نیز از آن حضرت روایت کرده که در مدینه مردى بطال بود که به هزل و مزاح خود مردم مدینه را به خنده مى‌آورد، وقتى گفت: این مرد یعنى على بن الحسین علیه السلام مرا درمانده و عاجز گردانیده و هیچ نتوانستم وى را به خنده افکنم. تا آنکه وقتى آن حضرت مى‌گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش ‍ بودند پـس آن مرد بطال آمد و رداى آن حضرت را از در هزل و مزاح از دوش ‍ مبارکش کشید و برفت، آن حضرت به هیچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مرد رفتند و رداى مبارک را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مبارکش افکندند. حضرت فرمود: کى بود این مرد؟ عرض کردند: مردى بطال است که اهل مدینه را از کار و کردار خود مى‌خنداند.

فرمود به او بگویید ان لله یوما یخسر فیه المبطلون؛ یعنى خداى را روزیست که در آن روز آنانکه عمر خود را به بطالت گذرانیده اند زیان مى‌برند.

هشتم:

 شیخ صدوق در کتاب(خصال) از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: پدرم حضرت على بن الحسین علیه السلام در هر شبانه روزى هزار رکعت نماز مى‌گزارد چنانکه امیر المؤمنین علیه السلام نیز چنین بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو رکعت نماز مى‌گذارد، و هنگامى که به نماز مى‌ایستاد رنـگ مبارکش متغیر مى‌گـشت و حالش نزد خداوند جلیل مانند بندگان ذلیل بود و اعضاى شریفش از خوف خدا مى‌لرزید و نمازش نماز مودع بود یعنى مانند آنکه مى‌داند این نماز آخر او است و بعد از آن دیگر نماز ممکن نخواهد بود او را.

و روزى در نماز ایستاده بود که ردا از یک طرف دوش مبارکش ساقط شد حضرت اعتنا نکرد و آن را درست نفرموده تا نمازش تمام شد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التفاتى به ردا پرسید، فرمود: واى بر تو باد! آیا مى‌دانى نزد کى ایستاده بودم و با که تکلم مى‌کردم؟ همانا قبول نمى شود از نماز بنده مـگـر آنـچـه که دل او با او همراه باشد و به جاى دیگر نپردازد، آن مرد عرض کرد: پس ما هلاک شدیم، یعنى از جهت این نمازهاى بى حضور قلب که به جا مى‌آوریم، فرمود: نه چنین است، حق تعالى تدارک خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله.

آن حضرت را حالت چنان بود که در شبهاى تار انبانى بر دوش مى‌کشید که در آن کیسه هاى دنانیر و دراهم بود و به خانه هاى فقرا مى‌برد و بسا بود که طعام یا هیزم بر دوش بر مى‌داشت و به خانه هاى محتاجین مى‌برد و آنها نمى دانستند که پرستارشان کیست؛ تا زمانى که آن حضرت از دنیا رحلت فرمود و آن عطایا و احسانها از ایشان مفقود شد، دانستند که آن شخص حضرت امام زین العابدین علیه السلام بوده و هنگامى که جسد نازنینش را از براى غسل برهنه کردند و بر مغسل نهادند بر پشت مبارکش از آن انبانهاى طعام که بر دوش کشیده بود براى فقرا و ارامل و ایتام، اثرها دیدند که مانند زانوى شتر پینه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خانه بیرون رفت. سائلى به رداى آن حضرت که از خز بود چسبید و از دوش آن حضرت برداشته شد آن بزرگـوار اعتنا به آن نکرد و از او درگذشت و بگذشت. و حال آن حضرت چنان بود که جامه خز براى زمستان خود مى‌خرید چون تابستان مى‌شد آن را مى‌فروخت و بهاى آن را تصدق مى‌فرمود، روز عرفه بود که آن جناب نظر فرمود به جمعى که از مردم سؤ ال مى‌کردند، فرمود به ایشان که واى بر شما از غیر خدا سؤ ال مى‌کنید در مثل چـنین روزى که رحمت واسعه الهى به مرتبه اى بر مردم نازل است که اگر از خدا سؤ ال کنند در باب سعادت اطفالى که در شکم مادران مى‌باشند هر آینه امید است که اجابت شود. و از اخلاق شریفه آن حضرت بود که با مادر خود طعام میل نمى فرمود، به آن حضرت عرض کردند که شما از تمام مردم در بر به والدین و صله رحم سبقت فرموده اید جهت چـیست که با مادر خود طعام میل نمى فرمایید؟ فرمود که خوشم نمى آید که دستم پیشى گیرد بر آن لقمه که مادرم به آن توجه کرده و آن را براى خود اراده کرده!

روزى شخصى به آن جناب عرض کرد که یابن رسول الله ! من شما را به جهت خدا دوست مى‌دارم، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى‌برم به تو از آنکه مردم مرا به جهت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته باشى، و آن حضرت را ناقه اى بود که بیست حج بر آن گذاشته بود و یک تازیانه بر آن نزده بود، هنگامى که آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاک پنهان کردند تا درندگان جثه او را نخورند.

روزى از یکى از کنیزان آن جناب پـرسیدند که از حال آقاى خود براى ما نقل کن گـفت: مختصر بـگـویم یا مطول؟ گـفتند: مختصر بگو، هیچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نکردم براى آنکه روزه بود، و هیـچ شبى براى او رختخواب پهن نکردم از جهت آنکه براى خدا شب زنده دار بود.

روزى آن حضرت به جماعتى گـذشتند که به غیبت آن حضرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ایشان ایستاد و فرمود: اگر راست مى‌گویید در این عیبها که براى من ذکر مى‌کنید خدا مرا بیامرزد و اگر دروغ مى‌گویید خدا شما را بیامرزد.

و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى‌آمد و مى‌فرمود:(مرحبا بوصیة رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم)

آنـگـاه مى‌فرمود: به درستى که طالب علم وقتى که از منزل خویش بیرون مى‌رود پاى خود را نمى گذارد بر هیچ تر و خشکى از زمین مگر اینکه تا هفتم زمین از براى او تسبیح مى‌کنند.

و آن حضرت کفالت مى‌نمود صد خانواده از فقراء مدینه را و دوست مى‌داشت که یتیمان و مردمان نابینا و اشخاص عاجز و زمین گیر و مساکین که براى معیشت خود تدبیرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خویش به ایشان طعام مرحمت مى‌فرمود و هر کدام از ایشان صاحب عیال بودند براى آنها نیز طعام روانه مى‌فرمود و هیچ طعامى میل نمى فرمود مگر آنکه مثل آن را تصدق مى‌فرمود.

در هر سال هفت ثفنه، یعنى برآمدگى و پینه از مواضع سجده آن جناب از کثرت نماز و سجده آن بزرگـوار ساقط مى‌شد و آنها را جمع مى‌نمود تا وقتى که از دنیا رحلت فرمود با آن جناب دفن کردند. و همانا بر پـدر بزرگـوار خود بیست سال گـریست، و در پـیش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنکه گریست تا آنکه وقتى یکى از غلامانش عرض کرد که اى آقاى من ! وقت آن نشد که اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! یعقوب پیغبر علیه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى یکى از آنها را از او پـنهان کرد آنقدر بر او گریست تا چشماش از کثرت گریه سفید شد و از بسیارى حزن و اندوه بر پـسرش موهاى سرش سفید گـشت و قدش ‍ خمیده شد و حال آنکه فرزندش در دنیا زنده بود و من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نفر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهاى نازنین ایشان بر زمین افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(16)

نهم:

 روایت شده که چون تاریکى شب دامن بگسترانیدى و چشمها به خواب شدى حضرت امام زین العابدین علیه السلام در منزل خود به پـا شدى و آنـچـه از قوت اهل خانه زیاده آمده بود در انبانى کرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقراء مدینه رو نهادى در حالتى که صورت مبارکش را پوشیده بود بر ایشان قسمت مى‌فرمود و بسا که فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مبارکش ایستاده بودند و چون آن حضرت را مى‌دیدند با هم بشارت همى دادند و مى‌گفتند که صاحب انبان رسید.(17)

دهم:

 از(دعوات راوندى)  نقل است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: پـدرم على بن الحسین علیه السلام فرمود: وقتى مرض شدیدى مرا عارض شد، پدرم فرمود: به چه مایل هستى؟ گفتم: میل دارم که چنان باشم که اختیار نکنم چیزى را بر آن چیزى که حق تعالى براى من مقرر داشته و اختیار فرموده.

(فقال لى: احسنت ضاهیت ابراهیم الخلیل علیه السلام حیث قال جبرئیل علیه السلام: هل من حاجة؟ فقال: لااقترح على ربى بل حسبى الله و نعم الوکیل؛)

یعنى پـدرم فرمود: نیکو گـفتى شبیه به ابراهیم خلیل علیه السلام شدى هنگامى که جبرئیل گفت آیا حاجتى دارى؟ فرمود: تحکم نمى کنم بر رب خود بلکه خدا کافى است و نیکو وکیلى است.(18)

یازدهم:

 ابن اثیر در(کامل التواریخ)  نقل کرده که چـون اهل مدینه بیعت یزید را شکستد و عامل یزید و بنى امیه را از مدینه بیرون کردند، مروان نزد عبدالله بن عمر آمد و از او درخواست نمود که عیال خود را نزد او گـذارد تا آنکه از آسیب اهل مدینه محفوظ بماند، ابن عمر قبول نکرد مروان خدمت حضرت امام زین العابدین علیه السلام رسید و استدعا کرد که حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد که در سایه عطوفت آن جناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عایشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام آن جناب به جهت صیانت آنها ایشان را با حرم خود از مدینه بیرون برد به ینبع، و به قولى حرم مروان را به طائف روانه فرمود و همراه کرد با ایشان پسر گرامى خود عبدالله را.(19)

دوازدهم:

 از(ربیع الا برار)  زمخشرى نقل است که چـون یزیدبن معاویه به جهت قتل و غارت اهل مدینه مسلم بن عقبه را به مدینه فرستاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام کفالت فرمود چهارصد زن کشیرالاولاد را با عیال و حشم آنها و ایشان را جزء عیالات خود نمود، خورش و خوردنى و نفقه داد تا لشکر ابن عقبه از مدینه بیرون شدند یکى از آنان گـفت: به خدا قسم که من در کنار پدر و مادرم چنین زندگانى به خوشى و آرامشى نکرده بودم که در سایه عطوفت این شریف نمودم.(20)

 

فصل 3. عبادت حضرت امام زین العابدین(علیه السلام)

همانا کثرت عبادت حضرت سیدالعابدین علیه السلام اشهر است از آنکه ذکر بشود، آن جناب عابدترین اهل روزگار بود چنانکه در القاب شریفش به برخى از آن اشارت رفت و بس است در این مقام که هیچ کس از مردمان را طاقت نبود که مانند حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رفتار نماید، چرا که آن حضرت در شبانه روزى هزار رکعت نماز مى‌گذاشت، و چـون وقت نماز مى‌رسید بدنش را لرزه مى‌گرفت و رنگش زرد مى‌گشت و چون به نماز مى‌ایستاد مانند ساق درختى بود حرکت نمى کرد مگر آنچه که باد او را حرکت دهد و چون در قرائت حمد به(مالک یوم الدین)  مى‌رسید چندان آن را مکرر مى‌کرد که نزدیک مى‌گشت قالب تهى کند و چون سجده مى‌کرد سر از سجده بر نمى داشت تا عرق مبارکش جارى مى‌شد. شبها را به عبادت به روز مى‌آورد و روزها را روزه مى‌داشت و شبها چندان نماز مى‌گـذاشت که خسته مى‌شد به حدى که نمى توانست ایستاده حرکت نماید و به فراش خویش خود را برساند لاجرم مانند کودکان که به راه نیفتاده اند حرکت م مى‌نمود تا خود را به فراش خود مى‌رسانید و چون ماه رمضان مى‌شد تکلم نمى کرد مگر به دعا و تسبیح و استغفار. و از براى آن حضرت خریطه اى بود که در آن تربت مقدسه حضرت امام حسین علیه السلام نهاده بود. هنگامى که مى‌خواست سجده کند بر آن تربت سجده مى‌کرد.

و در(عین الحیاة) است که صاحب کتاب(حلیة الا ولیاء) روایت نموده(21) که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از وضو فارغ مى‌شدند و اراده نماز مى‌فرمودند رعشه در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مستولى مى‌شد چون سؤ ال مى‌نمودند مى‌فرمود که واى بر شما! مگر نمى دانید که به خدمت چه خداوندى مى‌ایستم و با چه عظیم الشاءنى مى‌خواهم مناجات کنم. در هنگام وضو نیز این حالت را از آن حضرت نقل کرده اند.

روایتى وارد شده که فاطمه دختر حضرت امیر المؤمنین علیه السلام روزى جابربن عبدالله انصارى رضى الله عنه را طلبید و گفت: تو از صحابه کبار حضرت رسولى و ما اهل بیت را حق بر تو بسیار است و از بقیه اهل بیت رسالت همین على بن الحسین علیه السلام مانده و او بر خود جور مى‌نماید در عبادت الهى، پیشانى و زانوها و کفهاى او از بسیارى عبادت پین کرده و مجروح گشته و بدن او نحیف شده و کاهیده، از او التماس نما که شاید پاره اى تخفیف دهد، چون جابر به خدمت آن جناب رسید دید که در محراب نشسته و عبادت بدن شریفش را کهنه و نحیف گـردانیده و حضرت، جابر را اکرام فرمود و در پهلوى خویش تکلیف نمود و با صداى بسیار ضعیف احوال او را پـرسید، پـس جابر گـفت: یابن رسول الله ! خداوند عالمیان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق کرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفریده پس چرا این قدر بر خود تعب مى‌فرمایى؟ حضرت فرمود که اى مصاحب حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم، حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم با آن کرامتى که نزد خداوند خود داشت که تک اولاى گذشته و آینده او را آمرزید، او مبالغه و مشقت در عبادت را ترک نفرمود ـ پدرم و مادرم فداى او باد ـ تا آنکه بر ساق مبارک نفخ ظاهر شد و و قدمش ورم کرد، صحابه گفتند که چرا چنین زحمت مى‌کشى و حال آنکه خدا بر تو تقصیر نمى نویسد؟ فرمود که آیا من بنده شاکر خدا نباشم و شکر نعمتهاى او را ترک نمایم؟! جابر گـفت: یابن رسول الله ! بر مسلمانان رحم کن که به برکت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‌نماید و آسمانها را نگاه مى‌دارد و عذابهاى خود را بر مردمان نمى گمارد. فرمود که اى جابر! بر طریق پدران خود خواهیم بود تا ایشان را ملاقات نمایم.(22)

از حضرت صادق علیه السلام منقول است که پدرم فرمود: روزى بر پدرم على بن الحسین علیه السلام داخل شدم دیدم که عبادت در آن حضرت بسیار تاءثیر کرده و رنگ مبارکش از بیدارى زرد گـردیده و دیده اش از بسیارى گریه مجروح گشته و پیشانى نورانیش از کثرت سجود پینه کرده و قدم شریفش از وفور قیام در صلات ورم کرده چون او را بر این حال مشاهده کردم خود را از گریه منع نتوانستم نمود و بسیار بگریستم آن حضرت متوجه تفکر بودند بعد از زمانى به جانب من نظر افکندند و فرمودند که بعضى از کتابها که عبادت امیر المؤمنین علیه السلام در آنجا مسطور است به من ده چون بیاوردم و پـاره اى بخواندند بر زمین گذاشتند و فرمودند که کى یاراى آن دارد که مانند على بن ابى طالب علیه السلام عبادت کند؟!(23)

کلینى از حضرت جعفر بن محمد علیه السلام، روایت کرده که حضرت سیدالساجدین علیه السلام چـون به نماز مى‌ایستاد رنگش متغیر مى‌شد و چون به سجود مى‌رفت سر بر نمى داشت تا عرق از آن جناب مى‌ریخت.(24)

از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شبانه روزى هزار رکعت نماز مى‌گزارد و چون مى‌ایستاد رنگ به رنگ مى‌گردید و ایستادنش در نماز ایستادن بنده ذلیل بود که نزد پادشاه جلیلى ایستاده باشد، و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود و چـنان نماز مى‌کرد که گویا نماز وداع است و دیگر نماز نخواهد کرد، چـون از تغیر احوال آن جناب سؤ ال مى‌نمودند چـنین مى‌فرمود: کسى که نزد خداوند عظیمى ایستد سزاوار است که خائف باشد.(25) و نقل کرده اند که در بعضى از شبها یکى از فرزندان آن جناب از بلندى افتاد دستش شکست و از اهل خانه فریاد بلند شد، همسایگان جمع شدند و شکسته بند آوردند دست آن طفل را بستند و آن طفل از درد فریاد مى‌کرد و حضرت از اشتغال به عبادت، نمى شنید. چـون صبح شد و از عبادت فارغ گـردید دست طفل را دید در گردن آویخته، از کیفیت حال پرسید خبر دادند.(26)

و در وقت دیـگـر در خانه اى که حضرت در آن خانه در سجود بود آتشى گرفت و اهل خانه فریاد مى‌کردند که یابن رسول الله ! النار! النار! حضرت متوجه نشدند تا آتش ‍ خاموش شد بعد از زمانى سر برداشتند از آن جناب پرسیدند که چه چیز بود شما را غافل از این آتش گردانیده بود؟ فرمود که آتش کبراى قیامت مرا از آتش اندک در دنیا غافل گـردانیده بود. (تمام شد آنـچـه از(عین الحیاة)  نقل کردیم).(27)

روایت شده از ابوحمزه ثمالى که از زاهدین اهل کوفه و مشایخ آنجا بود گفت:

دیدم حضرت امام زین العابدین علیه السلام را که وارد مسجد کوفه شد و آمد نزد ستون هفتم و نعلین خود را کند و به نماز ایستاد پس دستها را تا برابر گوش بلند کرد و تکبیرى گـفت که جمیع موهاى بدن من از دهشت آن راست ایستاد و گفته که چون آن حضرت نماز گذاشت گوش کردم نشنیدم لهجه اى پاکیزه تر و دلرباتر از آن.(28)

و نیز روایت شده که آن حضرت از تمامى مردم، صوت مقدسش به قرآن مجید نیکوتر بود و چـندان نیکو و دلکش قرائت نمودى که سقایان بر در خانه آن حضرت مى‌ایستادند و قرائت آن جناب را استماع مى‌نمودند.(29)
غزالى در کتاب(اسرار الحج) نقل کرده از سفیان بن عیینه که حج گزارد على بن الحسین علیه السلام چون خواست محرم شود راحله اش ایستاد و رنگش ‍ زرد شد و لرزه او را عارض شد شروع کرد به لرزیدن و نتوانست لبیک بگوید، سفیان گفت: چرا تلبیه نمى گـویید؟ فرمود: مى‌ترسم در جواب گفته شود لالبیک و لاسعدیک! پس چون تلبیه گـفت غش کرد و از راحله اش بر زمین واقع شد و پـیوسته این حال او را عارض مى‌شد تا از حجش فارغ شد.(30)

در کتاب(حدیقة الشیعه) است که طاوس یمانى گـفت: نصف شبى داخل حجر اسماعیل شدم دیدم که حضرت امام زین العابدین علیه السلام در سجده است و کلامى را تکرار مى‌کند چون گوش کردم این دعا بود:

(الهى عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک.)

و بعد از آن هرگـونه بلا و المى و مرضى که مرا پیش آمد چون نماز کردم و سر به سجده نهادم این کلمات را گفتم مرا خلاصى و فرجى روى داد! و(فناء) در لغت به معنى فضاى در خانه است؛ یعنى بنده تو و مسکین تو و محتاج تو بر درگاه تو منتظر رحمت تو است و چشم عفو و احسان از تو دارد؛ و هرکس این کلمات را از روى اخلاص بگوید البته اثر مى‌کند و هر حاجت که دارد بر مى‌آید. انتهى.(31)

بالجمله؛ آنچه در باب عبادات آن حضرت نقل شده غیر آنچه ذکر شد زیاده از این است که در این مختصر نقل شود من اکتفا مى‌کنم از آنتها به یک خبر:

قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند از حمادبن حبیب کوفى که گفت: سالى به آهنگ حج بیرون شدیم همین که از زباله (که نام منزلى است)  کوچ کردیم، بادى سیاه و تاریک وزیدن گـرفت به طورى که قافله را از هم متفرق و پراکنده ساخت و من در آن بیابان متحیر و سرگردان ماندم، پس خود را رسانیدم به یک وادى خالى از آب و گیاه و تاریکى شب مرا فرا گـرفت پس من خود را بر درختى جاى دادم چون تاریکى دنیا را فراگرفت جوانى را دیدم رو کرد با جامه هاى سفید و بوى مشک از او مى‌وزید با خود گفتم این شخص باید یکى از اولیاء الله باشد! پس ترسیدم هرگاه ملتفت من بشود به جاى دیگر رود پس چندان که مى‌توانستم خود را پوشیده داشتم، پس آن جوان مهیاى نماز شد و ایستاد و گفت:

(یا من حاذ کل شى ء ملکوتا و قهر کل شى ء جبروتا صل على محمد و آل محمدو اولج قلبى فرح الاقبال علیک و الحقنى بمیدان المطیعین لک.)

پـس در نماز شد چـون دیدم که اعضاء و ارکان او آماده نماز گردید و حرکات او سکون گـرفت برخاستم و به آن مکان که مهیاى نماز شد شدم دیدم چشمه آبى مى‌جوشد من نیز تهیه نماز دیدم و در پـشت سرش بایستادم دیدم گـویا محرابى براى من ممثل شد و مى‌دیدم او را که هر وقت به آیتى مى‌گذشت که در آن آیه وعد و وعید مذکور بودى با ناله و حنین آن را مکرر فرمودى، پس چون تاریکى شب روى به نهایت گذاشت از جاى خود برخاست و گفت:

(یا من قصده الضآلون فاصابوه مرشدا و امه الخائفون فوجدوه معقلا و لجا الیه العابدون(العائذون)  فوجدوه موئلا متى راحة من نصب لغیرک بدنه و متى فرح من قصد سواک بهمته الهى تقشع الظلام و لم اقض من خدمتک وطرا و لا من حیاض مناجاتک صدرا صل على محمد و آل محمد وافعل بى اولى الامرین بک یا ارحم الراحمین.)

حماد بن حبیب مى‌گوید: این وقت بیم کردم که مبادا شخص او از من ناپدید گردد و اثر امرش بر من پوشیده ماند، پس در او درآویختم و عرض کردم: تو را سوگند مى‌دهم به آن کسى که ملال و خستگى و رنج و تعب از تو برگرفته و لذت رهبت را در کام تو نهاده بر من رحمت آور و مرا در جناح مرحمت و عنایت جاى ده که من ضال و گـمشده ام و همى آرزومندم که به کردار تو روم و به گفتار تو شوم. فرمود: اگر توکل تو از روى صدق باشد گم نخواهى شد لکن متابعت من کن و بر اثر من باش. پـس به کنار آن درخت شد و دست مرا بـگـرفت مرا به خیال همى آمد که زمین از زیر قدمم حرکت مى‌نماید، همین که صبح طلوع کرد به من فرمود: بشارت باد تو را که این مکان مکه معظمه است، پس من صدا و ضجه حاج را بشنیدم عرض کردم: تو را سوگند مى‌دهم به آنکه امیدوارى به او در روز آزفه و یوم فاقه(یعنى روز قیامت)  تو کیستى؟ فرمود:

اکنون که سوگند دادى، منم على بن الحسین على بن ابى طالب علیه السلام.(32)


فصل 4. از کلمات شریفه و مواعظ بلیغة حضرت امام زین العابدین(علیه السلام)

و اکتفا مى‌شود به ذکر چند خبر.

اول:

(قال علیه السلام یوما: اصحابى ! اخوانى ! علیکم بدار الا خرة و لا اوصیکم بدار الدنیا فانکم علیها و بها متمسکون اما بلغکم ما قال عیسى بن مریم للحواریین قال لهم: قنطرة فاعبروها و لا تعمروها و قال: ایکم یبنى على موج البحر دارا تلکم الدار الدنیا و لاتتخذوها قرارا)

یعنى آن حضرت روزى با جماعت اصحاب خود فرمود:

اصحاب من ! برادران من ! همانا وصیت مى‌کنم شما را به تدارک و تهیه خانه آخرت و براى سراى دنیا شما را وصیت نمى کنم ! زیرا که شما در دنیا حریص هستید و متمسک به آن مى‌باشید، آیا به شما نرسیده است آنچه عیسى بن مریم علیهما السلام به حواریین گـفت، فرمود به ایشان: که دنیا پـلى است از این پـل عبور کنید و به عمارتش مکوشید یعنى از پل باید گذشت نه به آرزوى اقامت نشست؛

و نیز عیسى علیه السلام فرمود: کدام یک از شما بر موج دریا عمارت مى‌کنید، اینک دنیاى شما را همین حالت است و بنا بر آن چون بنا بر موج بحر است پس چنین مکانى سست بنیان را آرام و قرار ندانید.(33)

در ره عقبى است دنیا چون پلى
فوج مخلوقند همچون موج بحر

 

بى بقا جایى و ویران منزلى
هالک اندر قعر یا در اوج بحر



دوم:

فى(جامع الاخبار)

(عن على بن الحسین علیه السلام قال: یغفر الله للمؤمنین کل ذنب و یطهر منه الا خرة ما خلا ذنبین ترک التقیة و تضییع حقوق الاخوان؛)

یعنى حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: مى‌آمرزد حق تعالى هر گناهى را که مؤ من مرتکب آن شده و پاک مى‌شود از آن در آخرت مگر دو گناه یکى ترک مواقع تقیه و دیـگـر ضایع ساختن حقوق برادران دینى.(34) مخفى نماند اینکه امام علیه السلام در این خبر ترک تقیه را گناهى بزرگ شمرد که در خور آمرزش ‍ نیست از آن است که بسیار مى‌شود که ترک تقیه مورث مفاسد عظیمه مى‌شود که لطمه اى بزرگ بر دین و مذهب وارد مى‌کند و خونها ریخته و فتنه هاى بزرگ انگیخته که قلوب مخالفین را مستعد(نسخه بدل: مستبد) بر لجاج و عناد و دوام و ثبات بر جهالت و غوایت مى‌گـرداند و این فرمایش عین حکمت است؛ چـنانـچـه تضییع حقوق اخوان که دلیل بر خروج از مدارج عدل و دخول در ظلمات ظلم است نیز همان نتیجه را دارد.

مؤ ید این است آنچه روایت شده، که مرد مؤ منى فقیر حضور مبارک حضرت موسى بن جعفر علیه السلام مشرف شد و از آن جناب درخواست کرد که مالى به او مرحمت کند که سد فاقه او شود حضرت به صورت او خندید و فرمود: از تو مساءله اى مى‌پرسم هرگاه صواب جواب دادى ده برابر آنچه از من خواسته اى به تو عطا کنم؛ و آن مرد صد درهم از جناب خواسته بود که سرمایه خود کند و به آن معاش کند، پس آن مرد گفت: بپرس، حضرت فرمود: هرگاه به تو واگذار کنند که براى خود چیزى خواهش و تمنى نمایى چه تمنى خواهى کرد؟ گـفت: تمنى کنم که حق تعالى روزى فرماید ما را تقیه در دین و قضاى حقوق اخوان مؤ منین، فرمود: چـه شد تو را که خواهش نمى کنى ولایت ما اهل بیت را؟ عرض کرد: به جهت آن است که این را حق تعالى به من عطا فرموده و آن را عطا نفرموده پس من شکر مى‌کنم خدا را بر آن نعمت که به من داده و مسئلت مى‌کنم از او آنچه را که به من نداده. حضرت فرمود به او احسنت و امر فرمود که دو هزار درهم به او دهند و فرمود که این را صرف کن در ( مازو)  یعنى مازو بخر و آن را سرمایه خود کرده به آن تجارت کن.(35)

سوم:

 (روى عنه علیه السلام قال: عجبت لمن یحتمى من الطعام لمضرته کیف لایحتمى من الذنب لمعرته.)
یعنى آن حضرت فرمود عجب دارم من از آن کس که پرهیز از طعام مى‌کند به جهت آنکه مبادا به او ضرر رساند چگونه پرهیز از گناه نمى کند که مبادا بدى و جزاى بد به او عاید گردد!؟(36)

مؤلف گوید: که این کلمه شریفه شبیه است به فرمایش حضرت امام حسن علیه السلام:

(عجبت لمن یتفکر فى ماءکوله کیف لایتفکر فى معقوله(37))

و این فرمایش از روى فرمایش پدر بزرگوارش حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است که فرموده:

(مالى ارى الناس اذا قرب الیهم الطعام لیلا تکلفوا انارة المصابیح لیبصروا ما یدخلون بطونهم و لا یتتمون بغذاء النفس بان ینیروا مصابیح البابهم بالعلم لیسلموا من لواحق الجهالة و الذنوب فى اعتقاداتهم و اعمالهم؛)

یعنى براى چیست که مى‌بینم مردم را هنگامى که در شب، طعام نزد ایشان حاضر مى‌شود به مشقت و رنج روشن مى‌کنند چـراغ را تا آنکه ببینند چـیست که داخل در شکم خود مى‌کنند و لکن اهتمام نمى کنند در غذاى نفس یعنى مطالبى که در سینه جاى مى‌دهند و اعتقاد به آن مى‌نمایند به آنکه روشن کنند چـراغ عقول خود را به علم تا سالم بمانند از آنچه به آنها ملحق مى‌شود از ضرر جهالت و گناهان در اعتقادات و اعمال خود.

چـهارم:

 در(عین الحیاة) است که از حضرت على بن الحسین علیه السلام منقول است که فرمود: به درستى که دنیا بار کرده است و پشت کرده است و مى‌رود و آخرت بار کرده است و رو کرده است و مى‌آید و هر یک از دنیا و آخرت را فرزندان و اصحاب است، پـس شما از فرزندان آخرت باشید نه از فرزندان و کارکنان دنیا، اى گـروه ! از زاهدان در دنیا باشید و به سوى آخرت رغبت نمایید به درستى که زاهدان در دنیا زمین را بساط خود مى‌دانند و خاک را فرش خود قرار داده اند و آب را بوى خوش خود مى‌دانند و به آن خود را مى‌شویند و خوشبو مى‌سازند و خود را جدا کرده اند و بریده اند از دنیا بریدنى، به درستى که کسى که مشتاق بهشت است شهوتهاى دنیا را فراموش مى‌کند، و کسى که از آتش جهنم مى‌ترسد البته مرتکب محرمات نمى شود و کسى که ترک دنیا کرد مصیبتهاى دنیا بر او سهل مى‌شود، به درستى که خدا بندگانى هست که در مرتبه یقین چنان اند که گویا اهل بهشت را در بهشت دیده اند که مخلدند و گـویا اهل جهنم را در جهنم دیده اند که معذبند، مردم از شر ایشان ایمن اند و دلهاى ایشان پیوسته از غم آخرت محزون است و نفسهاى ایشان عفیف است از محرمات و شبهات، و کارهاى ایشان سبک است و بر خود دشوار نکرده اند. چند روزى اندک صبر کردند پس در آخرت راحتهاى دور و دراز غیر متناهى براى خود مهیا کرده اند، چون شب مى‌شود نزد خداوند خود بر پا مى‌ایستند و آب دیده ایشان بر رویشان جارى مى‌گردد و تضرع و زارى و استغاثه به پـروردگـار خود مى‌کنند و سعى مى‌کنند که بدنهاى خود را از عذاب الهى آزاد کنند چون روز شد بردبارانند، حکیمانند، دانایانند، نیکوکاران و پرهیزکارانند. از اثر عبادت مانند تیر باریک شده اند و خوف الهى ایشان را چنان تراشیده و نحیف گرداندیه که چون اهل دنیا به ایشان نظر مى‌کنند که ایشان بیمارند و ایشان را بیمارى بدنى نیست بلکه بیمار خوف و عشق و محبت اند و بعضى گـمان مى‌برند که عقل ایشان به دیوانـگـى مخلوط شد است. و نه چـنین است بلکه بیم آتش جهنم در دل ایشان جا کرده است.(38)

پنجم:

 در(کشف الغمه)  است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: وصیت کرد مرا پـدرم به این کلمات فرمود: اى پسر جان من ! با پنج طبقه از مردم مصاحبت مکن و سخن با ایشان مگوى و رفاقت مکن با ایشان در راه.

عرض کردم که فدایت شوم این جماعت کیانند؟

فرمود: (لاتصحبن فانه یبیعک باکلة فمادونها)

یعنى البته با فاسق یار مشو زیرا که او تو را به یک خوراک یا به یک لقمه بلکه کمتر از آن مى‌فروشد. عرض کردم: اى پدر، و کمتر از آن چیست؟

فرمود: به طمع لقمه تو را مى‌فروشد لکن به آن نمى رسد. گفتم: اى پدر، دوم کیست؟

فرمود: با بخیل مصاحبت مکن زیرا که تو را محروم مى‌نماید از مالش در وقتى که نهایت احتیاج به آن دارى.

عرض کردم: سوم کیست؟

فرمود: با کذاب مصاحبت مکن زیرا که او به منزله سراب است دور مى‌کند از تو نزدیک را و نزدیک مى‌کند به تو دور را، و( سراب) آن است که شعاع آفتاب در نیمروز به زمین مسوى افتد لمعات آن درخشنده در نظر آید چون آب موج زنند پس گمان برده شود که آن آبى است بر زمین جارى مى‌شود و آن صورت است و حقیقت ندارد.

گفتم: اى پدر، چهارم کیست؟

فرمود: احمق است زیرا که او مى‌خواهد تو را نفع رساند از حمق و نادانى خود تو را ضرر مى‌رساند.

عرض کردم: اى پدر پنجم کیست؟

فرمود: مصاحبت مکن با قاطع رحم زیرا که من یافتم او را ملعون در سه موضع از کتاب خداى تعالى.(39)

ششم:

 در(بحار) و غیر آن از جمله وصایاى آن حضرت است به فرزند خویش که فرمود:

(یا بنى اصبر على النوائب و لا تتعرض للحقوق و لا تجب اخاک الى الامر الذى مضرته علیک اکثر من منفعته له)

اى پـسرک من ! صبر کن بر نوائب و مصائب روزگار و خود را در معرض حقوق در نیاور، و اجابت مکن برادر خود را در امرى که ضرر آن بر تو بیشتر است از منفعتش ‍ براى او.(40)

هفتم:

 در(کشف الغمه)  است که حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: هلک من لیس له حکیم یرشده و ذل له سفیه یعضده؛

یعنى هلاک مى‌شود آن کسى که حکیم دانشمند او را از ارشاد ننماید، و خوار و زار مى‌شود آن کسى که سفیهى او را هم بازو نشود.(41) و چه بسا شود که از نادان کارها ساخته شود که از دانایان نشود.

هشتم:

 روایت شده که آن حضرت فرمود: آگاه باشید که هر بنده را چهار چشم است با دو چشم که چشم ظاهر باشد مى‌بیند امر دین و دنیاى خود را و با دو چشم دیگر که چشم باطن باشد مى‌بیند امر آخرت خود را و چون حق تعالى بخواهد خیر بنده را، بگشاید براى او دو چنشم دل او را تا ببیند به آن دو چشم غیب و امر آخرت خود را، و اگر اراده فرموده باشد به او غیر آن را، بگذارد دل او را به همان حال که هست.(42)

نهم:

قال علیه السلام: خیر مفاتیح الامور الصدق و خیر خواتیمها الوفاء؛

فرمود که بهترین مفاتیح و کلیدها براى مطالب و امور، صدق و راستى است و بهترین خاتمه امور، وفا است.(43)

فقیر گوید: که این فرمایش است به فرمایش حضرت امیر المؤمنین علیه السلام:

(ان الوفاء توام الصدق و لا اعلم جنة اوقى منه(44))

دهم:

 قال علیه السلام: (مسکین ابن آدم! له فى کل یوم ثلاث مصائب لایعتبر بواحدة منهن)

یعنى حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: بى چاره فرزند آدم ! براى او در هر روزى سه مصیبت است که به هیچ یک از آنها عبرت نمى گیرد، و اگر عبرت بگیرد سهل و آسان شود بر وى امر دنیا:

اما مصیبت اول: کم شدن هر روز است از عمر او، همانا اگـر در مال نقصان پدید آید مغموم شود با آنکه جاى درهم رفته درهمى مى‌آید و عمر را چیزى بر نمى گرداند؛

مصیبت دوم: استیفاء روزى او است، پـس هرگـاه حلال باشد حساب از او کشند و اگر حرام باشد او را عقاب کنند؛

مصیبت سوم: از این بزرگتر است، پرسیدند چیست؟ فرمود: هیچ روزى را شب نمى کند مگر اینکه به آخرت یک منزل نزدیک مى‌شود لکن نمى داند که به بهشت وارد مى‌شود یا به دوزخ.(45)

مؤلف مى‌گـوید: که از کلام این بزگوار اخذ کرده است ابوبکر بن عیاش کلام خود را که گفته:

(مسکین محب الدنیا یسقط منه درهم فیظل نهاره یقول: انا لله و انا الیه راجعون و ینقص عمره و دینه و لایحزن علیهما؛)

یعنى بى چاره محب دنیا، یک درهم از او ساقط مى‌شود روز خود را مى‌گذراند به گفتن کلمه استرجاع، و کم مى‌شود از عمر و دینش و محزون نمى شود بر آنها. پس ‍ شایسته است که آدمى بر عمر خود شحیح باشد و بر عمر تلف شده خود تاءسف خورد.

و به مفاد فرمایش حضرت امیر المؤمنین علیه السلام:

(من کرم المرء بکائه على ما مضى من زمانه و حنینه الى اوطانه و حفظه قدیم اخوانه)

بر ایام گذشته خود زارى نماید، و روى نیاز به درگاه حضرت بارى نماید، و تدارک مافات و طلب عفو از تقصیرات خود کند.(46)

یازدهم:

 قال علیه السلام:(ان من سعادة المرء ان یکون متجره فى بلده و یکون خلطائه صالحین و یکون له ولد یستعین بهم؛)
یعنى از سعادت و نیکبختى مرد آن است که سوداگرى و تجارتگاه او در شهرش ‍ باشد، و با آنانکه آمیزش و معاشرت دارد صالح و نیکوکار باشند براى او فرزندانى باشد که از ایشان یارى و استعانت جوید.(47)

مؤلف گـوید: که کلمات بسیار از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در پند و نصیحت و زهد و موعظت نقل شده و معلوم است که در کلمات آن جناب آثارى عظیمه است خصوصا ندبه هایى که از آن حضرت نقل شده.
از ابوحمزه ثمالى مروى است که فرمود: من نشنیدم احدى از مردم، ازهد از حضرت على بن الحسین زین العابدین علیه السلام بوده باشد مگر آنچه به من رسیده از امیر المؤمنین علیه السلام و على بن الحسین علیه السلام چنان بود که هرگاه تکلم مى‌فرمود در زهد و موعظه، به گـریه در مى‌آورد هرکس را که در محضر شریفش حضور داشت.(48)

چـون این کتاب شریف گنجایش ذکر آن کلمات عالیه و جواهر غالیه را ندارد من به چند جمله از آن ندبه ها تبرک جسته و به آن اکتفا مى‌نمایم.

(قال علیه السلام فى ندبته المرویة عن الزهرى:

یا نفس! حتام الى الحیاة سکونک، و الى الدنیا و عمارتها رکونک، اما اعتبرت بمن مضى من اسلافک، و من وارته الارض من الافک و من فجعت به من اخوانک، و نقلت الى دار البلى من اقرانک:)

فهم فى بطون الارض بعد ظهورها
خلت دورهم منهم و اقوت عراصهم
و خلوا عن الدنیا و ما جمعوالها

 

محاسنهم فیها بوال ذوائر
و ساقتهم نحو المنایا المقادر
و ضمتهم تحت التراب الحفائر



حاصل فرمایش آن حضرت این است: اى نفس ! تا چند و تا به کى به حیات و زندگانى دنیا دل بسته اى، و به این جهان و عمارت کردن آن رکون و میل نموده اى؟

آیا عبرت نمى گـیرى به گذشتگان از پدرانت و آنانک پنهان کرد زمین از دوستانت و کسانى که مصیبت ایشان را دریافتى از برادرانت و اشخاصى که به گور سپردى از همگنانت؟ همانا ایشان در شکم زمین شدند بعد از ایشان خانه ها و عرصه هاى محاسن ایشان و راند ایشان را به سوى مرگ تقدیرات و بگذشتند از دنیا و بگذشتند آنچه را که از آن جمع کرده بودند و در زیر خاک گور پنهان شدند.

(کم اخترمت ایدى المنون، من قرون، و کم غیرت الارض ببلاها، و غیبت فى ثراها، ممن عاشرت من صنوف الناس و شیعتهم الى الا رماس:)

و انت على الدنیا مکب منافس
على خطر تمسى و تصبح لاهیا
و ان امرءا یسعى لدنیاه جاهدا

 

لخطابها فیها حریص مکاثر
اتدرى بماذا لو عقلت مخاطر
و یذهل عن اخراه لاشک خاسر؛



چه بسیار دست و چنگال مرگ مستاءصل و تباه ساخته اشخاص عصرهاى گذشته هر قرنى از پـى قرنى و چه بسیار تغییر داده است زمین به کهنه کردن و پنهان کرده است در خاک خود از اشخاصى که با آنها معاشر بودى از اقسام مردمان و مشایعت کردى ایشان را تا گورستان و با اینکه این جمله را در چنگال بلا و خاک گور نگران شدى، هیچ از دنیا پند نـگـرفتى و به دیده عبرت نرفتى همـچـنان بر دنیا و کار دنیا مایل و راغب و به این عروس نازیبا که هزاران هزار داماد را در هر گوشه به خاک و خون ناشاد ساخته به حرص کار کنى و به تکاثر، تفاخر خواهى و با اینکه در معرض ‍ هزاران بلیت و خطر هستى به لهو و لعب، غفلت و غرور روز به شب همى رسانى، آیا هیچ مى‌دانى که به چه خطرها اگر تعقل کنى دچارى؟ و به درستى که هر مردى از پى دنیا سعى و کوشش و جهد و جنبش نماید و از تدارک سراى جاوید غافل بماند بدون شک و شبهت گرفتار بسى زیان و خسارت است: ( انظرى الى الامم الماضیة و القرون الفانیة و الملوک العاتیة کیف انتسفتهم الایام فافناهم الحمام فامتحت من الدنیا آثارهم و بقیت فیها اخبارهم:)

و اضحوا رمیما فى التراب و اقفرت
و حلوا بدار لاتزاور بینهم
فما ان ترى الا جثى قد ثروا بها

 

مجالس منهم عطلت و مقاصر
و انى لسکان القبور التزاور
مسنمة تسفى علیها الاعاصر؛



از روى تفکر و تعقل نیک بنگر به امتهاى گذشته و مردم قرنهاى فانى گشته و سلاطین سرکش چـگـونه حوادث ایام ریشه وجود ایشان را از بیخ برکند و مرگ ایشان را فانى نمود پس محو و نابود شد از دنیا آثارشان و چیزى از ایشان به جاى نماند جز خبرشان و بتمامت در زیر خاک استخوانهاى ایشان پوسیده گشته مجالس ‍ از ایشان خالى و مقاصر(قصرها) از ایشان عاطل ماند، و جملگى بار سفر بسته به خانه اى وارد شدند که به هیـچ وجه یکدیـگر را زیارت نکنند و چگونه براى سکان قبور و خفتگان گور تزاور و زیارت است. پـس نمى بینى مـگـر سنـگـهاى بالا برده روى قبر ایشان را که در آن منزل کرده اند که باد، خاک و غبار بر روى آنها انگیزاند.

( کم عاینت من ذى عز و سلطان و جنود و اعوان تمکن من دنیاه و نال منها مناه و بنى الحصون و الدساکر و جمع الاغلاق و الذخائر:)

فما صرفت کف المنیة اذ اتت
و لا دفعت عنه الحصن التى بنى
و لا قارعت عنه المنیة خیله

 

مبادرة تهوى الیه الذخائر
و حف بها انهارها و الدساکر
و لا طمعت فى الذب عنه العساکر؛



چـه بسیار معاینت و دیدار نمودى صاحبان عز و سلطنت و لشکرها و اعوان را که از دنیاى خویش تمکن یافتند و آرزوى خود را در جهان دریافتند، حصن هاى حصین و قلعه هاى رصین و قصرهاى استوار و سراهاى پـایدار بنا نمودند و نفایس اموال و ذخایر فراوان فراهم کردند لکن از این ذخایر و اموال و قصور عالیه و آثار، لشکر مرگ را چاره نتوانستند، و از این دساکر و عساکر موت را دفع و مانع نیامدند، نه از جنود نامعدود و نه از ذخایر نامحدود حاصلى دریافتند و نه از مردمان کینه کش و نه از گـردان گـردنکش شاطر اجل و قاصد مرگ را پاسخ بیاراستند.

(فالبدار البدار و الحذار من الدنیا و مکائدها و ما نصبت لک من مصائدها و تجلى لک من زینتها و استشرف لک من فتنتها:)

و فى دون ما عاینت من فجعاتها
فجد و لا تغفل فعیشک زائل
فلا تطلب الدنیا فان طلابها

 

الى رفضها داع و بالزهد آمر
و انت الى دار المنیة صائر
و ان نلت منها غیها لک ضائر؛

پس بشتاب و سرعت کن و در حذر باش از دنیا و نیرنگهاى آن، و آن دامها که براى فریب دادن تو گسترده و آن آرایشى که از زینتها بر خود نموده و آن نمایشى که از فتنه ها بر خود داده کافى است کمتر از آنچه دیده اى از فجایع و مصیبات دنیا تو را براى خوادن به ترک دنیا و امر کردن به زهد در آن پـس به جد و جهد بکوش و به غفلت مباش؛ چه زندگى تو زائل و تو به سراى مرگ شتابنده و صائرى و هیچ در طلب دنیا مباش و این رنج بر خود مسـپـار؛ چـه در طلب خویش اگـر چـند به مقصود هم نائل گردى در پایان آن ضرر بینى.

(کم غرت من مخلد الیها و صرعت من مکب علیها فلم تنعشه من صرعته و لم تقله من عثرته و لم تداوه من سقمه و لم تشفه من المه:)

بلى اوردته بعد عز و منعة
فلما راى ان لا نجاة و انه
تندم لو یغنیه طول ندامة

 

موارد سوء ما لهن مصادر
هو الموت لاینجیه منه الموازر
علیه و ابکته الذنوب الکبائر؛

چـه بسیار کسان که به سبب میل و رغبت به این سراى سراسر آفت، مغرور و فریفته شدند و چه بسیار مردمان که به سبب روى افکندن بر آن بیفتادند و هیچ برنخاستند و از آن لغزیدن استقامت نیافتند و از آن مرض دوا ندیدند و از آن درد و الم شفا نجستند. بلکه این دنیا غداره فجاعه از در مکر و نیرنگ درآمد و ایشان را از آن پس ‍ که عزیز بودند و به کثرت قوم و عشیرت و طایفه و قبیله نیرومند شدند به موارد سوء و آبگاهى ناخوش درآورد در حالتى که هیچ مقام بازگشتى براى ایشان نبود و چون دیدند که براى خود رستگارى و نجات نیست و مرگ او را دریافته و از هیچ موازر و معاونى راه نجات به دست نشود در تهیه غم و اندوه و حسرت درافتاد لیکن چـه سود که از آن طول حسرت و ندامت فایده نیافت و جز آنکه معاصى کبیره اش به گریه و زارى درآورد حاصلى نماند:

(بکى على ما سلف من خطایاه و تحسر على ما خلف من دنیاه حیث لاینفعه الاستعبار و لا ینجیه الاعتذار من هول المنیة و نزول البلیة:)

احاطت به آفاته و همومه
فلیس له من کربة الموت فارج
و قد جشات خوف المنیة نفسه

 

و اءنبس لما اعجزته المعاذر
و لیس له مما یحاذر ناصر
ترددها دون اللهات الحناجر؛



پـس بـگـرید بر آنـچـه از او سر زده از گناهان خود و حسرت و اندوه خود بر آنچه مى‌گذارد از دنیاى خود در آن وقتى که نفع ندهد او را گریه و استعبار و بهانه و اعتذار به سبب هول مرگ و نزول بلیه، احاطه کرده است بر وى آفات و غم اندوه و هموم او و از اینکه هیـچ معذرتى او را به کار نیاید در یاءس و اندوه و تحیر است و او را از کربت و اندوه و مرگ هیـچ چـیز فرجى نرساند و از آنچه در بیم حذر است ناصرى نباشد همانا خوف مرگ و وحشت منیت نفس او را مضطرب و جان او را از خوف و فزغ همى از حلقوم به کام و از کام به حلقوم مى‌آورد.

(هنالک خف عنه عواده و اسلمه اهله و اولاده وارتفعت الرنة و العویل و یئسوا من برء العلیل غضوا بایدیهم عینیه و مدوا عند خروج نفسه. یدیه و رجلیه:)

فکم موجع یبکى علیه تفجعا
و مسترجع داع له الله مخلص
و کم شامت مستبشر بوفاته

 

و مستنجد صبرا و ما هو صابر
یعد منه خیر ما هو ذاکر
و عما قلیل کالذى صار صائر



و در آن هنـگـام یعنى در وقتى که آثار مرگ نمودار و پـیک اجل پدیدار گشت آنانکه از روى مهر و شفقت به عیادتش آمده بودند او را تنها مى‌گذارند و مى‌روند و اهل و اولادش که روزگـاران درازش همسر و همراز و مصاحب و انباز بودند و اگـر او را خارى برپـا مى‌نشست ایشان را نیشها بر جگر جاى مى‌کرد و اگر او را صداعى عارض مى‌گـردید ایشان را خارها بر دل مى‌خرید چون سکرات موت در وى نگران کردند او را تسلیم مرگ نمایند پس صداها به ناله و عویل برکشند و از بهبودى علیل ماءیوس گردند، چشمان او را که به دیدارش بسى شاد بودند با دست خود ببندند و آن دو دست و دو پایش را که عزیز مى‌داشتند به جانب قبله کشند پس چه بسیار کس که با درد و داغ بر او گریان باشند و بسیارى طلب شکیبایى و صبر کنند لکن صبرشان رفته و رشته شکیبایى ایشان پاره گشته و چه بسیار کسان که کلمه استرجاع به زبان مى‌آورند و از روى خلوص نیت و مهر و حفادت خداى را بر ترحم بر وى مى‌خوانند و نیکویى هاى او را یاد مى‌کنند و براى او دعاى خیر و طلب مغفرت مى‌نمایند. و چه بسیار کسان که بر مرگ او شادان و به وفات او خرسند هستند با اینکه ایشان نیز به زودى از دنبال او شتابان و روان باشند.

(شقت جیوبها نساؤه و لطمت خدودها اماؤه و اعول لفقده جیرانه و توجع لرزئه اخوانه ثم اقبلوا على جهازه و تشمروا لابرازه:)

فظل احب القوم کان لقربه
و شمر من قد احضروه لغسله
و کفن فى ثوبین فاجتمعت له

 

یحث على تجهیزه و یبادر
و وجه لما فاظ للقبر حافر
مشیعة اخوانه و العشائر؛



زنهاى او در مصیبتش گریبان چاک کنند و کنیزانش بر چهره لطمه مى‌زنند و همسایگان او به سبب فقدان او بانگ ناله و عویل در افکنند و برادران او در مصیبتش به درد و الم و اندوه و غم اندر شوند پس آنگاه براى تجهیز و تکفین او ساخته آماده و براى درآوردن و شستن و بردن به سوى گـور مشمر گردند. پس آنکه نزدیکترین مردم بود بسوى او سرعت و شتاب کند در تجهیز او و مبادرت کند به گور فرستادن او و مهیا شوند کسانى که نزد او حاضر شده اند براى غسل و فرستاده شود قبرکن براى کندن قبر او، و با دو جامه بدنش را کفن کنند پس جمع شوند عشایر و برادران او و او را تشییع کنند.
(فلو رایت الاصغر من اولاده و قد غلب الحزن على فؤ اده فغشى من الجزع علیه و قد خضبت الدموع خدیه ثم افاق و هو یندب اباه و یقول بشجو واویلاه:)

لابصرت من قبح المنیة منظرا
اکابر اولاد یهیج اکتیابهم
و رنة نسوان علیه جوازع

 

یهال لمرآه و یرتاع ناظر
اذا ما تناساه البنون الاصاغر
مدامعها فوق الخدود غزائر؛

پـس اگر ببینى کوچکترین فرزندان این مرده را که آتش بر دلش چیره و روزگارش بر سر خیره گشته و از کثرت جزع و ناله و اندوه و زارى بر پدرش بى هوش گردیده و از اشک خونین و خراش چهره دو گونه اش رنگین شده پس به هوش آمده بر پدر خود ندبه مى‌کند و از روى حزن فریاد واویلاه مى‌کشد، هر آینه خواهى دید از قبح منیه منظرى که از دیدن او شخص ناظر به هول و هیبت افتدد فرزندان کبارش بعد از آنکه اولاد صغارش او را فراموش کردند همچنان بر وى به ندبه و زارى روز مى‌سپارند و زنهاى او بر او مویه و ناله مى‌نمایند و بسى سرشک دیده بر چهره روان مى‌دارند:

(ثم اخرج من سعة قصره الى ضیق قبره فحثوا بایدیهم التراب و اکثروا التلدد و الانتحاب و وقفوا ساعة علیه و قد یئسوا من النظر الیه:)

فولوا علیه معلولین و کلهم
کشاء رتاع آمنات بدالها
فراغت و لم ترتع قلیلا و اجفلت

 

لمثل الذى لاقى اخوه محاذر
بمذبة(49) باد للذراعین حاسر
فلما انتحى منها الذى هو حاذر؛



و چـون او را غسل و کفن کردند از آن قصر که بسى رنج و تعب در بنایش کشید و خود را صاحبش مى‌دید او را بیرون مى‌برند و در تنگناى گور با مار و مورش ‍ مى‌افکنند و بر عذارى چهره اى که غبارى نمى نشست خاک مى‌ریزند و آن بدنى را که از گلشن پیرهن مى‌ساختند از گل و خشت مى‌پوشانند و همى از روى حسرت و حیرت از چپ و راست نگران مى‌شوند ناله و نفیر بر مى‌آورند و آن سالها مصاحبت را که بر یک ساعت مهاجرت جایز نمى شمردند بر قبرش ایستاده از دیدارش ماءیوس ‍ و از نظر کردن به او نومید مى‌شوند پـس به تمامى نالان و گـریان و فریاد کنان باز مى‌شوند در حالتى که جملگى ایشان از آنچه بر سر برادرشان آمده خوفناک هستند.

اما هیچ متنبه نشوند و دیگرباره به آسایش و آرامش خویش به غفلت و جهالت باز شوند و گـذشته را فراموش کنند چون گوسفندان که آسوده و ایمن به چریدن باشند که ناگاه دشنه تیزى را نـگـران نباشند در دست قصابى که دستها را تا به مرفق بر زده پس گـوسفندان بترسند و اندکى از چریدن دورى گیرند و فرار کنند و چون آنکه از او در بیم شدند کنارى جوید.

(عادت الى مرعاها و نسیت ما فى اختها دهاها افبافعال البهائم اقتدینا و على ع ادتها جرینا عد الى ذکر المنقول الى الثرى و المدفوع الى هول ماترى.)

هوى مصرعا فى لحده و توزعت
و انحوا على امواله بخصومة(50)
فیاعامر الدنیا و یا ساعیا لها

 

مواریثه ارحامه و الاواصر
فما حامد منهم علیها و شاکر
و یا آمنا من ان تدور الدوائر



 (کیف امنت هذه الحالة و انت صائر الیها لا محالة؛)

به چـراگـاه خود باز شوند و آنچه وارد شود به خواهر خود یعنى آن گوسفندى که در دست قصابش دیدند فراموش نمایند، آیا بایست ما به افعال بهائم و رفتار چهارپایان اقتدا نماییم و بر عادت آنها عادت جوییم؟ برگرد به ذکر آن مرده که او را داخل در قبر کردند و به آن هول و بیم که مى‌بینى سپردند، پس نازل شد در لحد خویش و در زیر خاک جاى کرد و میراث او را خویشان و ارحامش قسمت نمودند و در تقسیم میراث او سرعت و خصومت نمودند و بر این مالها که از آن مرده بى چـاره به ایشان رسیده هیـچـیک او را حامد و شاکر نشدند.(51)

و در ندبه دیگر فرماید:

(این السلف الماضون و الاهلون و الاقربون و الاولون و الا خرون و الانبیاء و المرسلون طحننهم و الله و توالت علیهم السنون و فقدتهم العیون و انا الیهم صائرون فانا لله و انا الیه راجعون.)

اذا کان هذا نهج من کان قبلنا
فکن عالما ان سوف تدرک ما مضى
فما هذه دار المقامة فاعلمن

 

فانا على آثارهم نتلا حق
و لو عصمتک الراسیات الشواهق
و لو عمر الانسان ماذر شارق(52)



کجا شدند پیشینیان گذشته و اهل و خویشان و اولین و آخرین و پیغمبران و مرسلین، به خدا سوگند که آسیاى مرگ بر ایشان بگشت و سالیان جهان بر ایشان گذشت و از چشمها ناپـدید شدند و همانا ما نیز به سوى ایشان رویم و به آنها ملحق شویم، پس به درستى که ما از آن خداوندیم که به کمند بندگى او را در بندیم و به درستى که ما به سوى پاداش و جزا دادن او رجوع کنندگانیم و چون طریقت آنان که بر ما سبقت داشتند بر این نهج بود البته ما نیز بر اثر ایشان خواهیم شد و این را بدان که اگر چند در کوههاى بلند پراکنده پناهنده گردى با گذشتگان انباز و با خفتگان زمین همراز گردى این سراى زیستن و اقامت ورزیدن نیست اگرچه انسان آن چند که آفتاب تابش افکند در روزى زمین عمر کند:

که را دانى از خسروان عجم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال
کرا جاودان ماندن امید هست

 

ز عهد فریدون و ضحاک و جم
نماند مگر ملک ایزدتعال
که کس را ندانى که جاوید هست



(این من شق الانهار و غرس الاشجار و عمر الدیار الم تمح منهم الا ثار و تحل بهم دار البوار فاخش الجوار، و لک الیوم بالقوم اعتبار فانما الدنیا متاع و الا خرة دار القرار:)

تخرمهم ریب المنون فلم تکن
و لا حملتهم حین ولوا بجمعهم
و راحوا عن الاموال صفرا و خلقوا

 

لتنفعهم جناتهم و الحدائق
نجائهم و الصافنات السوابق
ذخائرهم بالرغم منهم و فارقوا؛



کجا شدند آنها که نهرها بشکافتند و آبهاى جارى ساختند و درختها بنشاندند و خانه ها آباد کردند آیا آثار ایشان ناپدید نگشت؟ یعنى آن خانه ها مزارها و آن یارها مارها و آن اقارب و آن مناظر مخاطر و آن قصور قبور و آن بوستانها گورستانها نگشت؟ و روزگار غدار، ایشان را در دار بوار و خانه هلاکت و دمار دچـار نساخت و نهال وجود ایشان را از زهر آب جوى فنا ناچیز نگردانید و آن ارض و بوم جاى ارضه(موریانه)  و بوم(جغد) نـگـشت؟ و آن باغها ویرانه زاغها نگردید؟ پس از این گونه مجاورت و جوار بترس و بر این مردم که به این احوال درافتاده اند به دیده عبرت و اعتبار بنگر، چه دنیا را دوامى نیست و سراى آخرت محل قرار و استقرار است، همانا حوادث روزگار، ایشان را به هلاکت و دمار درافکنده و از آن حدائق و بوستان و اعوان و دوستان سودى ندیدند و آن هنگام که به دیگر سراى بار سفر بر بستند آن شترهاى گزیده و آن اسبهاى رونده براى ایشان حاصلى نبخشید و ایشان با کمال اندوه و غم از اموال که به زحمتهاى فراوان فراهم کردند بگذاشتند و با تمام غم و اندوه از جمله جدا گشته و بگذشتند، و دماغهاى پر باد ایشان بر خاک گور مالید و کلیه هاى پر هواى ایشان پوسیده شد.

(این من بنى القصور و الدساکر و هزم الجیوش و العساکر و جمع الاموال و الذخائر و حاز الا ثام و الجرائر این الملوک و الفراعنة و الاکاسرة و السیاسنة این العمال و الدهاقنة این ذووالنواحى والرساتیق و الاعلام و المناجیق و العهود و المواثیق:)

کان لم یکونوا اهل عز و منعة
و لا سکنوا تلک القصور التى بنوا
و صاروا قبورا دارسات و اصبحت

 

و لا رفعت اعلامهم و المناجق
و لا اخذت منهم بعهد مواثق
منازلهم تسفى علیها الخوافق(53)؛



کجایند آنان که بنیان قصور و دساکر نهادند و جیوش و عساکر را منهزم ساختند و اموال و ذخایر فراهم آوردند و حامل آثام و حائز جرائر شدند. کجایند پادشاهان جهان و فراعنه زمان و اکاسره روزگـار و سلاطین بنى ساسان، کجایند عمال و دهقانان و دارندگان نواحى و صاحبان اعلام و مناجیق و عهود و مواثیق، گویا هرگز اهل عزت و سلطنت نبودند و دور باش عظمت و سلطنت نداشتند، در هیچ میدانى رایات جنگ نیفراشتند و سنگهاى منجنیق نینداختند، و در این قصور که با این همه غررور و سرور بر پاى کردند سکون نگرفتند و با هیچ عهد و پیمانى اطمینان نجستند، همه در گورهاى کهنه منزل گـزیدند و با خاک گـور یکسان شدند و منازل ایشان را صرصر دوانهى از خاک حوادث انباشته داشت.

خاک شد آن کس که در این خاک زیست
هر ورقى چهره آزاده ایست
خاک تو آمیخته رنجها است
گنج امان نیست در این خاکدان
چونکه سوى او بودت بازگشت

 

خاک چه داند که در این خاک چیست
هر قدمى فرق ملک زاده ایست
در دل این خاک بسى گنجها است
مغز وفا نیست در این استخوان
بر سر این خاک چه باید نشست


((و لقد اخذ منها من قال))

این الملوک و ذوالتیجان من یمن
و این ما شاده شداد فى الارم
و این ما حازه قارون من ذهب
اتى على القوم امر لا مردله
و صار ما کان من ملک و من ملک

 

و این منهم اکالیل و تیجان
و این ما ساسه فى الفرس ساسان
و این عاد و شداد و قحطان
حتى قضو افکان القوم ما کانوا
کما حکى عن خیال الطیف اسنان



و در ندبه دیگر مى‌فرماید: (فانظر بعین قلبک الى مصارع اهل البذخ و تاءمل معاقل الملوک و مصانع الجبارین و کیف عرکتهم الدنیا بکلاکل الفنآء و جاهرتهم بالمنکرات و سحبت علیهم اذیال البوار و طحنتهم طحن الرحا للحب و استودعتهم هوج الریاح تسحب علیهم اذیا لها فوق مصارعهم فى فلوات الارض:)

فتلک مغانیهم و هذى قبورهم

 

توارثها اعصارها و حریقها(54)



مؤلف گـوید: که اگـر ما بخواهیم زیادتر از این فقره از این ندبه شریفه نقل نماییم از وضع کتاب خارج مى‌شویم شایسته است به همین مقدار اکتفا نماییم. و چون در این کلمات حضرت امام زین العابدین علیه السلام امر فرموده که از روى تاءمل و تعقل با دیده دل به مصارع و مقابر گـردنکشان و معاقل حصینه و قصور رفیعه پادشاهان و عمارات و مصانع جباران نظر کنیم و عبرت گـیریم، پـس سزاوار است که این اشعار حکیم خاقانى را که مناسب این مقام است در ذیل آن عوض ترجمه، نقل نماییم:

هان اى دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
هر گه به زبان اشک آوازده ایوان را
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
گوید که تو از خاکى و ما خاک توییم اکنون
از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر
آرى چه عجب دارى کاندر چمن گیتى
اینست همان درگه کو راز شهان بودى
اینست همان ایوان کز نقش رخ مردم
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
مست است زمین زیراک خورده است بجاى مى
کسرى و ترنج زر پرویز و به زرین
پرویز بهر بزمى زرین تره گستردى
پرویز کنون گمشد زان گمشده کمتر گوى
گویى که کجا رفتند این تاجوران یک یک
خون دل شیرین است آن مى‌که دهد رزبان (55)
از خون دل طفلان سر خاب رخ آمیزد

 

ایوان مداین را آیینه عبرت کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
خود آب شنیدستى کاتش کندش بریان
تا آنکه به گوش دل پاسخ شنوى زایوان
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گامى دوسه بر ما نه اشکى دوسه هم بفشان
از دیده گلابى کن درد سر ما بنشان
جغد است پى بلبل، نوحه است پس از الحان
حاجب ملک بابل هند و شه ترکستان
خاک در او بودى ایوان نگارستان
زیر پى پیلش بین شه مات شده نعمان
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان
کردى ز بساط زر زرین تره را بستان
زرین تره کو بر گور و کم ترکوا بر خوان
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان
زاب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
این زال سفید ابر و وین مال سیه پستان


فصل 5. بعضى از معجزات امام زین العابدین(علیه السلام)

مخفى نماند که هیـچ معجزه و کرامتى بالاتر از آداب و اخلاق کریمه و کلمات و مواعظ بلیغه و صحائف و ادعیه شریفه آن حضرت نیست و شایسته است که در این مقام به همان مختصر که در فصول سابقه ذکر کردیم اکتفا کنیم لکن واجب مى‌کند که به جهت تبرک و تیمن چند خبر نیز در اینجا ایراد نماییم:

اول ـ در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت:

شیخ کلینى و دیگران از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده اند که چون امام حسین علیه السلام به درجه رفیعه شهادت فایز گردید محمدبن حنفیه خدمت امام زین العابدین علیه السلام پیام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت: اى برادرزاده من ! مى‌دانى که رسول خدا صلى الله علیه و اله و سلم بعد از خود وصیت و امامت را با على بن ابى طالب علیه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن علیه السلام و از پس وى با حسین علیه السلام، هم اکنون که پدرت(رضوان و صلوات یزدان بر وى باد) شهید گـردید وصیت نـگذاشت اینک من عم تو و برادر پدر تو و فرزند على علیه السلام مى‌باشم و به سن از تو بزرگترم و با این سن و قدمت که مراست و آن حداثت و خردسالى که تو راست من به این امر از تو سزاوارتر باشم.

مقصد آن است که با من در امر وصیت و امامت نزاع نکنى.

حضرت فرمود: اى عم! از خدا بپرهیز و در پى آنچه سزاوار آن نیستى خاطر میانگیز، من تو را موعظه مى‌کنم که مبادا در شمار جاهلان باشى، اى عمو! پدرم صلوات الله علیه پـیش از آن که به عراق توجه فرماید با من وصیت نهاد و یک ساعت پیش از شهادتش در امر امامت و وصیت عهد و پـیمان با من استوار فرمود و اینک اسلحه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است که نزد من است، پس گرد این امر مگرد، چه من مى‌ترسم عمرت کوتاه شود و در احوال تو آشوب و اختلال روى نماید، خداوند تبارک و تعالى ابا و امتناع دارد که امامت و وصیت را جز در نسل حسین علیه السلام مقرر فرماید. و اگر خواهى بر این جمله نیک دانا شوى بیا تا نزدیک حجرالا سود شویم و این حکومت از وى جوییم و از حقیقت این امر از او پرسش کنیم. حضرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود که این مکالمت و سخن در میان ایشان گذشت در وقتى که در مکه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت على بن الحسین علیه السلام روى به محمد کرد و فرمود: تو ابتدا کن و در پیشگاه خداى تعالى به زارى و ضراعت خواستار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از او پرسش کن.

پـس محمد روى مسئلت و ابتهال به درگـاه خالق متعال آورد و خداى را همى بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرت فرمود: اى عم! اگـر تو وصى و امام بودى حجر تو را جواب مى‌داد، محمد گفت: اى برادرزاده ! اکنون تو حجر را بخوان و پرسش کن، پس حضرت زین العابدین علیه السلام به آن طور که مى‌خواست دعا نمود پـس فرمود سؤ ال مى‌کنم از تو به حق خداوندى که عهد و میثاق پیغمبران و اوصیاء و تمامى مردمان را در تو قرار داد، خبر دهى ما را که بعد از حسین بن على علیه السلام وصى و امام کیست؟ پس حجر چنان جنبش کرد که نزدیک بود از جاى خود کنده شود، آنگاه خدایش به زبان عربى متین به نطق آورد به على بن الحسین علیه السلام، گفت: وصیت و امامت بعد از حسین بن على پـسر فاطمه بنت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم مخصوص تو است.(56) پس موافق بعضى روایات محمد پاى مبارک آن حضرت را بوسید و گفت: امامت مخصوص تو است.(57)

مؤلف گـوید: که در(حدیقة الشیعه) است که این به جهت آن بود که ازاله شکوک و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفیه قدس سره مى‌خواست که بر آنهایى که او را امام مى‌دانستند حقیقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنکه در امر امامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنیده یا شنیده و اغماض عین کرده، چه مرتبه او از این عالیتر است که این توهم درباره او رود؛ چـه حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وصى خود را خبر داد که بعد از من تو را پسرى خواهد شد از دخترى از بنى حنیفه و من اسم و کنیت خود را به او بخشیدم و به غیر او اسم و کنیت من به دیـگـرى حلال نیست که میان کنیت و نام من جمع کند مـگـر قائم آل من[علیه السلام] که خلیفه دوازدهمین من است و عالم را پـر از عدل و داد خواهد کرد بعد از آنکه پر شده باشد از جور و ظلم. لهذا حضرت امیر المؤمنین علیه السلام او را محمد نام نهاده و کنیتش را ابوالقاسم کرده، و محمد مذکور را در علم و و ورع و زهد و تقوى نظیر و عدیل نبود پـس چـون مى‌تواند بود که از امام زمان خود غافل و طلب چیزى که حق او نباشد نماید؟!

و دلیل بر این معنى آنکه با وجود گواهى حجرالا سود جمعى کثیر اعتقاد به امامت او داشتند و از منع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقیده فاسده ماندند بلکه تا مدتها خلقى بى اندازه در عالم بودند که او را زنده مى‌دانستند و مى‌گویند هنوز از آن قوم جماعتى هستند که مى‌گـویند او در غارى در کوه رضوى ـ که کوهى است نزدیک به مدینه ـ مشغول به عبادت است و مى‌گـویند مهدى موعود او است و آب و عسل حق تعالى در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و این شعر از اشعار یکى از شیعیان او است:

و سبط لایذوق الموت حتى
یغیب فلا یرى فیهم زمانا

 

یقود الخیل یقدمه اللواء
برضوى عنده عسل و ماء؛



یعنى یکى از اسباط رسول است که موت او را در نمى یابد و او الم مرگ نمى چشد تا آنکه بیرون بیاورد لشکر را و علمها پیشاپیش او خواهد بود و بعد از آنکه مدتها از نظر مردمان غائب باشد در کوه رضوى که در آنجا عسل و آب به جهت او خلق شده و به عبادت حق تعالى مشغول است، و این شاعر نه همین در باب امامت و مهدویت آن حضرت غلط کرده بلکه در اینکه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده.(58)

مؤلف گـوید: که این اشعار را شیخ مفید رحمه الله از کثیر عزه نقل کرده و اولش این است:

الا ان الائمة من قریش
على والثلثة من بنیه
فسبط سبط ایمان و بر

 

ولاة الحق اربعة سواء
هم الاسباط لیس بهم خفاء
و سبط غیبته کربلاء



فسبط لایذوق الموت الخ (59)

دوم ـ خبر زهرى و آنچه را که مشاهده کرده از دلائل آن حضرت:

در(حدیقة الشیعه) است که از معجزات حضرت على بن الحسین علیه السلام آن است که(کشف الغمه) از شهاب زهرى نقل نموده که گفت: عبدالملک مروان از شام به مدینه فرستاد که آن حضرت را به شام برند، و آن حضرت را در غل و زنجیر کرده از مدینه بردند و موکلان بر او گماشتند، و من از موکلان التماس کردم که رخصت سلام بدهند چـون به خدمتش رسیدم و او را با غل و زنجیر دیدم گـریستم و گـفتم دوست مى‌دارم که این غل و زنجیر بر من باشد و شما را این آزار نباشد، تبسم نموده فرمود که اى زهرى ! تو را گـمان آن است که مرا از این غل آزارى است، نه چـنین است و دست و پـا را از غل و زنجیر بیرون آورده و گـفت چون شما را چنین چیزها پیش آید عذاب خدا را به خاطر بـگـذرانید و از آن اندیشه کنید و تو را خاطر جمع باد که من بیش از دو منزل با این جمع همراه نیستم.

پـس روز سوم دیدم که موکلان سراسیمه به مدینه برگشتند و از پى آن حضرت مى‌گـردیدند و نشان نمى یافتند و مى‌گفتند در دور او نشسته بودیم که به یک بار غل و زنجیر را دیدم بر جاى او است و او پیدا نیست ! پس من به شام رفتم و عبدالملک مروان را دیدم از من احوال پرسید آنچه دیده بودم نقل کردم گفت: والله که همان روز که پى او مى‌گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود که ما انا و انت؛ یعنى تو را با من و مرا با تو چه کار است؟ من گفتم: دوست مى‌دارم که با من باشى. فرمود: من دوست نمى دارم که با تو باشم و از پـیش من بیرون رفت و به خدا قسم چنان هیبتى از او به من رسید که چون به خلوت آمدم جامه خود را ملوث دیدم.

زهرى گـوید: من گـفتم که على بن الحسین علیه السلام به خداى خود مشغول است به او گـمان بد مبرید. گـفت: خوشا به حال کسى که به شغل او مشغول است.(60)

سوم ـ خبر یافتن مردى فقیر دو دانه مروارید در شکم ماهى به برکت آن حضرت:

و نیز در کتاب مذکور مسطور است که از زهرى منقول است که گفت: در خدمت آن حضرت یعنى امام زین العابدین علیه السلام بودم، مردى از شیعیان وى به خدمتش ‍ آمد و اظهار کرد عیالمندى و پریشانى و چهارصد درهم قرض خود را، امام علیه السلام بـگـریست چـون سبب پرسیدند فرمود که کدام محنت عظیمتر از این باشد که آدمى برادر مؤ من خود را پریشان و قرضدار ببیند و علاج آن نتواند کند، و چون مردمان از آن مجلس بیرون شدند یکى از منافقان گفت عجب است که ایشان یک بار مى‌گـویند که آسمان و زمین مطیع ما است و یک بار مى‌گـویند که از اصلاح حال برادر مؤ من خود عاجزیم، آن مرد درویش از شنیدن این سخن آزرده شد و به خدمت امام رفته گفت: یابن رسول الله ! کسى چنین گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان که محنتها و پـریشانى هاى خود را فراموش کرد. پس آن حضرت فرمود: به درستى که خداى تعالى تو را فرج داد، و کنیز را آواز داده و فرمود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهیا کردى بیار، کنیزک دو قرص نان خشک شده آورد، آن حضرت فرمود: بگیر این قرصها را که در خانه ما به غیر از این نیست و لیکن حق تعالى به برکت این تو را نعمت و مال بسیار دهد.

پـس آن مرد دو قرص نان را گرفته به بازار شد و ندانست که چه کند، نفس و شیطان وسوسه اش مى‌کردند که نه دندان طفلان به این قرصها کار مى‌کند و نه شکم تو و اهل بیت تو را سیر مى‌کند و نه طلبکارى از تو به بها مى‌گیرد، پس در بازار مى‌گشت تا آنکه به ماهى فروشى رسید که یک ماهى از آنچه گرفته بود در دستش مانده بود که هیـچ کس به هیچش نمى خرید، آن مرد درویش با او گفت: بیا قرص جوى دارم با این ماهى تو سودا کنیم ماهى فروش قبول نموده و ماهى را داد آن قرص را گرفت و بعد از قدمى چـند که آن درویش رفت بقالى دید که اندک نمکى با خاک ممزوج شده دارد که به هیج نمى خرند، گفت: بیا این نمک را بده و این قرص را بگیر شاید من به این نمک این ماهى را علاج کنم، مرد بقال نمک را داد و آن قرص را گرفت، پس به خانه آمد و در فکر بود که ماهى را پاک کند، شنید کسى در مى‌زند چون بیرون آمد دید هر دو مشتریهاى خود را که قرصها را واپس آورده اند و مى‌گویند دندان طفلان ما بر این قرص تو کار نمى کند و ما ندانستیم که تو از پریشانى این قرصها را به بازار آورده اى، این نان خود را بستان ما تو را حلال کردیم و آن ماهى و نمک را به بخشیدیم، آن مرد ایشان را دعا کرده برگشت، و چون طفلانش را دندان بر آن کار نمى کرد بر سر ماهى و پختن ماهى رفتند. چـون شکم ماهى را شکافتند دو دانه مروارید در شکم ماهى بود که به از آن در هیچ صدف و دریایى نباشد، پس خداى را بر آن نعمت شکر کردن گرفتند، و آن مرد در فکر بود که آیا اینها را به که بفروشد و چه کند. رسول حضرت امام زین العابدین علیه السلام آمده پـیغام آورد که امام علیه السلام مى‌فرماید که خداى تعالى تو را فرج داد و از پـریشانى خلاص شدى اکنون طعام ما را به ما رد کن که آن را به غیر از ما کسى نمى خورد، و آن دو قرص را خادم برده حضرت امام سجاد علیه السلام با آن افطار کرد. و درویش مروارید را به مال عظیم

فروخت وام بگذارد و حالش نیکو شد و از توانگران گردید.

چـون منافقان بر آن احوال اطلاع یافتند با هم گفتند چه عظیم است اختلاف ایشان، اول قادر نبود بر اصلاح درویش و آخر او را توانگرى عظیم داد، چون این سخن به امام علیه السلام رسید فرمود: به پیغمبر خدا نیز این چنین مى‌گفتند، نشنیده اید که تکذیب او نمودند در وقتى که احوال بیت المقدس را مى‌گفت و گفتند کسى که از مکه به مدینه دوازده روز رود چـگونه به بیت المقدس در یک شب مى‌رود و باز مى‌آید، کار خدا و اولیاء خدا را ندانسته اند.(61)

چهارم ـ جوان شدن حبابه والبیه به معجزه آن حضرت:

شیخ صدوق و دیـگران از خبابه والبیه روایت کرده اند که گفت: دیدم حضرت امیر المؤمنین علیه السلام را در شرطة الخمیس و با آن حضرت تازیانه اى بود که مى‌زد به آن فروشندگـان جرى(به کسر جیم و راء مشدده مکسور) و مارماهى و زمیر (به کسر زاء معجمه میم مشدده مکسوره) و طبرانى که ماهیان حرام مى‌باشد و مى‌فرمود به ایشان: اى فروشندگـان مسخ شدگان بنى اسرائیل و اى جند بنى مروان! این وقت فرات بن احنف برخاست و عرض کرد: یا امیر المؤمنین علیه السلام جند بن مروان کیست؟ فرمود: گروهى که مى‌تراشند ریش را و تاب مى‌دهند سبیل را، حبابه گفت: هیچ گوینده را ندیدم که تکلم کند بهتر از آن حضرت، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاى مجلس جلوس فرمود، این وقت من خدمت عرض ‍ کردم که یا امیر المؤمنین علیه السلام چیست دلالت امامت؟ خدا تو را رحمت کند، فرمود: بیاور به نزد من این سنگریزه را و اشاره فرمود به دست مبارک به سنگریزه من، آن را به نزدش بردم با خاتم مبارکش آن را نقش فرمود و آنـگـاه به من فرمود: اى حبابه! هر کس مدعى امامت باشد و قدرت داشته باشد که سنـگـریزه را نقش نماید همچنان که دیدى، پس بدان که او امام واجب الطاعة است و امام هر چیزى را که اراده نماید از وى پوشیده نماند، پس من رفتم.

این گـذشت تا وقتى که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام از دنیا رحلت فرمود، من خدمت حضرت امام حسن علیه السلام برسیدم و آن جناب در جاى حضرت امیر المؤمنین علیه السلام نشسته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مى‌کردند، پس به من فرمود: اى حبابه والبیه ! گـفم: بلى، اى مولاى من ! فرمود: بیاور آنچه با خود دارى، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم آن جناب با خاتم مبارکش بر آن نقش ‍ کرد همچنان که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام آن را نقش کرده بود، حبابه گفت: پس از امام حسن علیه السلام رفتم به خدمت حضرت امام حسین علیه السلام و آن جناب در مسجد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بود پس مرا نزدیک طلبید و ترحیب نمود، فرمود:

ان فى الدلالة دلیلا على ما ترید؛ همانا در آن دلالت که از پـدر و برادرم دیدى دلیل است بر آنچه مى‌خواهى از دانستن امامت من، آیا باز مى‌خواهى دلالت امامت را؟ عرض کردم: بلى، اى سید من ! فرمود: بیاور آن سنگریزه که با خود دارى، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم، خاتم بر آن نهاد چنانکه نقش بست بر آن.

حبابه گوید: پس از امام حسین علیه السلام خدمت على بن الحسین امام زین العابدین علیه السلام شدم در آن وقت پیرى به من اثر کرده بود و مرا درمانده و بى چاره کرده بود و سنین عمرم به صد و سیزده سال رسیده بود پس دیدم آن حضرت را پیوسته در رکوع و سجود مشغول به عبادت است و فراغى نیست او را از این روى ماءیوس شدم از دلالت، پس اشاره فرمود به من به انگشت سبابه خویش از معجزه آن حضرت، جوانى به من برگشت، پـس من عرض کردم، اى آقاى من ! چه مقدار گذشته است از دنیا و چه مقدار باقى است؟ فرمود:

اما ما مضى فنعم و اما ما بقى فلا؛ آنچه گذشته است مى‌گویم و آنچه به جاى مانده نه. آنـگـاه فرمود: آنـچـه با تو است بیاور، پس من آن سنگریزه را به خدمتش دام پس ‍ نقش نهاد بر آن. پس از آن حضرت، حضرت امام محمدباقر علیه السلام را ملاقات نمودم آن را نقش فرمود، بعد از آن، خدمت حضرت صادق علیه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پس خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام شدم و آن سنگریزه را نقش نهاد پس از آن به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و آن را نقش ‍ نهاد، و حبابه بعد از این نه ماه زندگى کرد در دنیا و وفات کرد، به روایت عبدالله بن همام.(62)

مؤلف گوید: حبابه والبیه که خبر را روایت کرده زنى بوده از شیعیان عاقله کامله جلیله عالمه به مسائل حلام و حرام، کثیر العبادة، به حدى در عبادت کوشش و جهد کرده بود که پـوستش بر شکمش خشک شده بود و صورتش از کثرت سجود و کوبیده شدن به محل سجده محترق شده بود و پیوسته به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام مشرف مى‌گـشت و چـنان بود که هرگـاه مردم به نزد معاویه مى‌رفتند او به نزد امام حسین علیه السلام مى‌رفت و بر آن حضرت وفود مى‌نمود، و وقتى در صورتش برصى عارض شده بود به برکت آب دهان مقدس آن حضرت، آن مرض بر طرف شد.(63) و این زن همان زن است که گفته: دیدم حضرت امام محمدباقر علیه السلام را در مسجدالحرام در وقت عصر که مردم دورش جمع شدند و مسائل حلال و حرام و مشکلات خود را پرسیدند، حضرت از جاى خود حرکت نفرمود تا آنکه هزار مساءله ایشان را فتوى فرمود.(64)

صدر خبر دلالت دارد بر عدم جواز تراشیدن ریش و آنکه ریش تراشى به هیئت بنى مروان و بنى امیه است. و چون در زمان ما تراشیدن ریش شایع شده و قبحش از بین رفته و به حدى آن منکر معروف شده که نهى از آن منکر مى‌نماید!؟ و شایسته باشد که ما در اینجا به ادله عدم جواز آن اشاره کنیم:

شهید اول علیه السلام در ( قواعد)  فرموده: جایز نیست براى خنثى، تراشیدن ریش؛ زیرا که احتمال مى‌رود مرد باشد.(65) و ظاهر این عبارت مسلم بودن حرمت است براى مرد.

میرداماد در ( شارع النجاة)  حکم به حرمت کرده و گویا نسبت به اجماع داده.(66)

و علامه مجلسى رحمه الله در ( حلیه)  نسبت به مشهور داده (67) و در ( کتاب جعفریات)  به سند صحیح مروى است که حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: تراشیدن ریش از مثله است و هر که مثله کند بر او باد لعنت خدا.(68) و در ( عوالى اللئالى)  مروى است که آن جناب فرمود: لیس منا من سلق و لا خرق و لا حلق؛ نیست از ما کسى که با بى حیایى و وقاحت سخن بسیار گوید و مال خود را تبذیر کند و ریش را تراشد.(69)

چـنانکه مؤلف آن ابن ابى جمهور در حاشیه تفسیر فرموده. و در ( فقیه)  مروى است که حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگیرید و ریش (70) را بلند بگذارید و به یهودان و گبران خود را شبیه مگردانید و نیز فرموده گبران ریشهاى خود را چیدند و سبیلهاى خود را زیاد کردند، و ما شارب خود را مى‌چـینیم و ریش را مى‌گـذاریم، بعضى گـفته اند محتمل است مراد از عدم تشبه به یهود، اصلاح کردن ریش باشد؛ چون یهود ریش ‍ را نمى تراشند.

و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم به ملوک کسرى رسید به باذان که عامل یمن بود نوشت که آن حضرت را نزد او فرستد، و او کاتب خود ( بانویه)  و مردى که او را ( خرخسک)  مى‌گفتند به مدینه فرستاد، آن دو نفر ریشها را تراشیده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نیامد که به ایشان نظر کند، فرمود: واى بر شما! کى امر کرده شما را به این؟ گفتند: رب ما یعنى کسرى، حضرت فرمود: لیکن پـروردگـار من امر کرده مرا به گـذاشتن ریش و چیدن شارب.(71)

و سیوطى در(جامع صغیر)  از حضرت امام حسن علیه السلام روایت کرده که آن جناب فرموده ده خصلت است که قوم لوط کردند و به سبب آن هلاک شدند و زیاد کنند امت من یک خصلت دیگر را و شمرد از آن ده بریدن ریش را با مقراض.(72)

شیخ على در(در المنثور) از دو راه استدلال کرده: یکى به خبر(فقیه) مذکور. و مستحب بودن یک جزء آن به جهت دلیل خارج، منافات با وجوب جزء دیگر ندارد به جهت ظاهر امر که وجوب است [به] خصوص با نهى از تشبیه به یهود و گبر؛

دوم آنکه براى ازاله موى ریش در شرع دیه کامله مقرر شده و هرچه چنین باشد فعلش بر غیر بلکه بر صاحبش حرام است و بیرون رفتن افراد نادره مثل ازاله موى سر منافات با این قاعده کلیه ندارد.(73)

و فقیر گـوید: که من این جمله را از(کلمه طیبه)  نقل کردم و در حدیث است در ذیل آیه شریفه (و اذابتلى ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن)(74) که گرفتن شارب و گذاشتن ریش از آن(عشره حنفیه)  است که بر حضرت ابراهیم علیه السلام نازل شده و آن ده امرى است که نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قیامت؛(75) و بودن گذاشتن ریش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذکورات در آن از واجبات است مثل غسل جنابت و ختنه کردن، و ممکن است استدلال کرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونکه مرد به ریش تراشیدن شبیه به زن مى‌شود.

حضرت صادق علیه السلام در(توحید مفضل) فرمود که بیرون آمدن مو بر صورت باعث عزت او است؛ زیرا که به واسطه آن از حد کودک بودن و شباهت به زن داشتن بیرون مى‌آید.(76) و حضرت امام رضا علیه السلام فرموده که حق تعالى زینت داده مردان را به ریش و قرار داده ریش را فضیلتى از براى مردان که به آن امتیاز پیدا کنند از زنان.(77) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادق علیه السلام که شخصى از قوم عاد تکذیب حضرت یعقوب پیغمبر کرد آن حضرت بر او نفرین کرد که ریش او ریخته شود. پس به دعاى آن پیغمبر ریش آن مرد عادى بر سینه اش ریخته و آمرد شد.(78) از این خبر معلوم شود کثرت قبح و شناعت بى مو شدن صورت مرد پیر که حضرت یعقوب علیه السلام در عوض تکذیب آن مرد، این عقوبت را براى او اختیار فرمود.

و ممکن است نیز تمسک به حدیثى که دلالت دارد بر تحریم همشکل شدن با اعداء دین و آن خبر این است، شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پیغمبرى از پیغمبران خود که بگو به مؤ منین نپوشید لباس دشمنان مرا و مخورید مطاعم دشمنان مرا و سلوک نکنید به مسلکهاى دشمنان من پس دشمنان من خواهید بود همچنان که ایشان دشمنان من اند.(79)

مخفى نماند که ریش تراش محروم است از بسیارى از فواید و برکات، از جمله خضاب است که وارد شده که یک درهم در خضاب افضل است از انفاق هزار درهم در راه خدا.(80) و در خضاب چـهارده خصلت است: دور مى‌کند باد را از گوشها، و روشن مى‌کند چشم را الخ.(81) و هم محروم است از شانه کردن ریش و فوایدى که بر آن مترتب است و آن بر طرف کردن فقر و بردن وبا است.(82) و هر که هفتاد مرتبه ریش خود را شانه زند که بشمرد آن را یک به یک، چهل روز شیطان نزد او نشود.(83) و از حضرت صادق علیه السلام روایت شده در آیه شریفه (خذوا زینتکم عند کل مسجد)(84) که فرمود: شانه کردن است نزد هر نماز فریضه و نافله الى غیر ذلک.(85)

فقیر گوید: که من نمى دانم شخصى که ریش خود را تراشیده در دعاى رجب، یا من ارجوه لکل خیر، عوض ریش خود که در مشت خود مى‌گیرد و به جاى، حرم شیبتى على النار، چه خواهد گفت؟! و چگونه خود را محروم مى‌کند از توجه حق تعالى بر او و ترحم بر او یا نشنیده که کسى که مى‌خواهد حق تعالى بر او ترحم فرماید و او را از آتش جهنم آزاد نماید بعد از نمازها بگیرد ریش خود را به دست راست و کف دست چپ را به آسمان بگشاید و بگوید هفت مرتبه:

(یا رب محمد و آل محمد صل على محمد و آل محمد و عجل فرج آل محمد) پس سه دفعه بگوید با همان حال(یا ذاالجلال و الاکرام صل على محمد و آل محمد وارحمنى و اءجرنى من الن ار.)

پنجم ـ در(مدینة المعاجز) از ابوجعفر طبرى مروى است که ابونمیر على بن یزید گفت: من بودم در خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام در وقتى که زا شام به مدینه طیبه مى‌رفت و با جماعت نشوان آن حضرت، از رعایت احترام و حشمت فرو گذاشت نمى کردم و همیشه به ملاحطه احترام ایشان از ایشان دورتر فرود مى‌آمدم، چون به مدینه وارد شدند پـاره حلى و زیور خود را براى من فرستادند، من قبول نکردم و گـفتم اگـر حسن سلوکى در این مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداى تعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سیاه و سخت برگرفت و با خاتم مبارک بر آن نقش نهاد و فرمود: بگیر این را و هر حاجتى که تو را روى دهد از آن بخواه.

مى گوید: قسم به آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود که من در سراى تاریک از آن سنگ طلب روشنى مى‌کردم روشنایى مى‌داد و بر قفلها آن را مى‌گـذاشتم باز مى‌شد و آن را به دست مى‌گرفتم و حضور سلاطین مى‌رفتم از ایشان بدى نمى دیدم.(86)

ششم ـ دریدن شیران است دزدى را که متعرض آن حضرت شد.

و نیز در آن کتاب و غیره است که حضرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود: وقتى حضرت على بن الحسین علیه السلام به سفر حج بیرون شد و رفت تا رسید به یک وادى ما بین مکه و مدینه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گـفت: فرود آى، فرمود: مقصود چیست؟ گفت: تو را بکشم و اموالت برگیرم ! فرمود: هرچـه دارم با تو قسمت مى‌کنم و بر تو حلال مى‌نمایم. گفت: نه ! فرمود: براى من قدرى که مرا به مقصد برساند بگذار، قبول نکرد. حضرت فرمود: ((فاین ربک؟ قال نائم)) پـروردگـار تو کجا است؟ خواب است، در این حال دو شیر حاضر شدند یک شیر سرش را و آن دیگر پایش را گرفتند و کشیدند، پس ‍ حضرت فرمود: گمان کردى که پروردگارت از تو در خواب است؟ یعنى این است جزاى تو بچش عقوبت خود را.(87)

هفتم ـ در توکل آن حضرت است:

در(مناقب) و( مدینة المعاجز) و غیرهما است که ابراهیم بن ادهم و فتح موصلى هر یک جداگانه روایت کرده اند، در بیابان با قافله اى راه مى‌بردیم پس مرا حاجتى افتاد از قافله دور شدم، به ناگاه کودکى را دیدم در بیابان روان است با خود گـفتم سبحان الله کودکى در چنین بیابانى پهناور راه مى‌سپارد، سپس نزدیک او شدم و بر او سلام کردم و جواب شنیدم، پس به او گفتم: کجا قصد دارى؟ گفت: به خانه پـروردگـارم. گـفتم: حبیب من ! تو کودکى و بر تو اداى فرض و سنتى نیست، فرمود: اى شیخ! مگر ندیدى که از من کوچکترها بمردند؟ عرض ‍ کردم: زاد و راحله تو چیست؟

فرمود: (زادى تقواى و راحلتى رجلاى و قصدى مولاى؛) توشه من پرهیزکارى من است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است.

عرض کردم: طعامى با تو نمى بینم؟

فرمود: اى شیخ! آیا پسندیده است که تو را کسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى؟ گفتم: نه، فرمود: آنکه مرا دعوت فرموده مرا طعامى مى‌خوراند و سیراب مى‌فرماید، گـفتم: پـس پـا بردار و تعجیل کن تا به قافله، خود را برسانى، فرمود:

(على الجهاد و علیه الابلاغ؛)  بر من است کوشش و بر خدا است مرا رسانیدن، مگر نشنیده اى قول خداوند تعالى:

( و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین):(88)

آنانکه کوشش کردند در ما، هر آینه بنمایانیم ایشان را راه هاى خود و به درستى که خدا با نیکوکاران است.

راوى گـفت: در آن حال که بر این منوال بودیم ناگـاه جوانى خوشرو با جامه هاى سفیدروى آورد و با آن کودک معانقه نمود و بر او سلام کرد، من رو به آن جوان کردم و گفتم: تو را قسم مى‌دهم به آنکه تو را نیکو خلق فرموده که این کودک کیست؟ گفت: آیا او را نمى شناسى؟ این على بن الحسین بن علین بن ابى طالب علیهم السلام است، پس آن جوان را بـگـذاشتم و به آن کودک روى آوردم و گفتم: تو را سوگند مى‌دهم به حق پـدرانت که این جوان کیست؟ فرمود: آیا او را نمى شناسى؟ این برادر من خضر علیه السلام است که هر روز بر ما وارد مى‌شود و بر ما سلام مى‌کند. عرض کردم: از تو مسئلت مى‌نمایم به حق پدرانت که مرا خبر دهى که این مفاوز و بیابانهاى بى آب را بدون زاد و توشه چگونه مى‌پیمایى؟ فرمود: من این بیابانها را مى‌پیمایم به زاد، و زاد من در آنها چهار چیز است، عرض کردم: چیست آنها؟ فرمود: دنیا را به تمامى آن بدون استثناء مملکت خدا مى‌دانم و تمامى مخلوق را غلامان و کنیزان و عیال خدا مى‌بینم، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى‌دانم، و قضا و فرمان خداى را در تمام زمین خداى نافذ مى‌بینم. گفتم: خوب توشه اى است توشه تو اى زین العابدین علیه السلام و تو با این زاد و مفاوز آخرت را مى‌پیمایى تا به دنیا چه رسد.(89)

هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است:

در جمله اى از کتب معتبره روایت شده که در زمان خلافت عبدالملک مروان سالى پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسید خواست استلام کند از کثرت ازدحام نتوانست و کسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب کردند تا بر منبر قرار گـرفت و اهل شام بر دور او احاطه کردند که در این هنگام حضرت سیدالساجدین و ابن الخیرتین امام زین العابدین علیه السلام پیدا شد در حالى که ازار و ردایى در برداشت و صورتش ‍ چندان نیکو بود که احسن تمام مردم آنجا بود و بویش از همه پاکیزه تر و در جبهه اش(پیشانى اش) از آثار سجده پینه بسته بود پس شروع فرمود به طواف کردن بر دور کعبه و چون به حجرالا سود رسید، مردم به ملاحظه هیبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه این امر در غیظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون این عظمت و جلالت مشاهده کرد از هشام پرسید که این شخص کیست که مردم به این مرتبه از او هیبت و احتشام مى‌برند؟

هشام براى اینکه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت: نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت: (لکنى اعرفه.)

(گفت من مى‌شناسمش نیکو

 

زو چه پرسى به سوى من کن رو)

 

اگـر هشام او را نمى شناسد من او را خوب مى‌شناسم، آن شامى گفت: کیست او یا ابا فراس؟ فرزدق گفت:

هذا الذى تعرف البطحاء وطاءته
هذا ابن خیر عباد الله کلهم
اذا راته قریش قال قائلها
یکاد یمسکها عرفان راحته
و لیس قولک من هذا بضآئره
هذا ابن فاطمة ان کنت جاهله
مقدم بعد ذکر الله ذکرهم
یستدفع الضر والبلوى بحبهم
ان عد اهل التقى کانوا ائمتهم
ما قال لا قط الا فى تشهده

 

والبیت یعرفه والحل والحرم
هذا التقى النقى الطاهر العلم
الى مکارم هذا ینتهى الکرم
رکن الحطیم اذا ما جاء یستلم
العرب تعرف من انکرت والعجم
بجده انبیاء الله قد ختموا
فى کل بر و مختوم به الکلم
و یسترب به الاحسان والنعم
او قیل من خیر اهل الارض؟ قیل هم
لولا التشهد کانت لا ئه نعم



هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع کرد و امر کرد او را در عسفان ـ که موضعى است مابین مکه و مدینه ـ حبس نمودند.

این خبر چـون به حضرت على بن الحسین علیه السلام رسید دوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و از او معذرت خواست که اگر بیشتر مى‌داشتم زیادتر بر این تو راصله مى‌دادم، فرزدق آن مال را رد کرد و پیغام داد که من براى صله نگفتم بلکه به جهت خدا و رسول صلى الله علیه و آله و سلم گـفتم. حضرت دوباره آن مال براى او روانه کرد و پـیغام فرستاد که به حق من قبول کن، فرزدق قبول نمود.

در بعض روایات است که حبس او طول کشید و هشام او را به قتل تهدید کرد، فرزدق به امام علیه السلام شکایت کرد حضرت دعا کرد حق تعالى او را از حبس ‍ خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: هشام نام مرا از دیوان عطا محو کرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض کرد: فلان و فلان، پس حضرت به مقدارى که چهل سال او را کفایت کند به او عنایت فرمود و فرمود: اگر مى‌دانستم تو به بیشر از این محتاج مى‌شودى عطا مى‌نمودم! چـون چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات کرد.(90)

مؤلف گوید: که فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تمیمى مجاشعى است و کنیت او ابوفراس و فرزدق لقب او است و او از اعیان شیعه امیرالمؤمنین علیه السلام و مداح خاندان طیبین و طاهرین بوده، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر باهره است، از(کتاب اصابه)  نقل شده که(غالب)  پدر فرزدق از کریمان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امیر علیه السلام رسید و فرزدق را همراه آورده به پابوس ‍ آن حضرت مشرف گردانید و اظهار نموده که شعر را خوب مى‌گوید و وادى نظم را چابکانه مى‌پوید، حضرت فرمود که تعلیم قرآن او را به از شعر و انشاد آن است. پس فرزدق با خود عهد کرد که من بعد به هیچ چیز نپردازد تا قرآن مجید را محفوظ خود سازد.(91)

بالجلمه: این قصیده زیاده از چهل بیت است و از ملاحظه آن معلوم مى‌شود که فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده که مرتجلا این قصیده شریفه را کلا اءو بعضا انشاء کرده.

محقق بهبهانى از جد خود تقى مجلسى ـ رضوان الله علیهما ـ نقل کرده که عبدالرحمن جامى سنى در ( سلسلة الذهب)  این قصیده را به نظم فارسى درآورده و گفته که زنى از اهل کوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب دید از او پـرسید که خدا با تو چـه کرد؟ گـفت: خدا مرا آمرزید به سبب آن قصیده که در مدح حضرت على بن الحسین علیه السلام گفتم.(92)

جامى گـفته: سزاوار است که حق تعالى تمام عوالم را بیامرزد به برکت این قصیده شریفه. و نیز در(سلسله)  گفته:

صادقى از مشایخ حرمین
گفت نیل مراضى حق را
مستعد شد رضاى رحمن را
زانکه نزدیک حاکم جابر

 

چون شنید این نشید دور از شین
بس بود این عمل فرزدق را
مستحق شد ریاض رضوان را
کرد حق را براى حق ظاهر(93)



نهم ـ در تکلم آهو با آن حضرت است:

در(کشف الغمه)  و دیـگـر از کتب معتبره روایت است که وقتى حضرت امام زین العابدین علیه اسلام با اصحاب خود نشسته بود که ناگاه ماده آهویى از بیابان نمایان گـشت و همى آمد تا حضور مبارک امام علیه السلام و همى دم با دست بر زمین زد و همهمه و صدا نمود بعضى از آن جماعت عرض کردند: یابن رسول الله ! این ماده آهو چه مى‌گوید؟ فرمود:

مى گـوید فلان ابن فلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از دیروز تاکنون شیر نخورده. از این کلام در دل مردى از آن جماعت چیزى خطور کرد یعنى حالت انکارى پـدید گـشت و امام علیه السلام به علم خود بدانست، پس بفرمود آن مرد قرشى را حاضر کردند و به او فرمود: چیست این آهو را که از تو شکایت مى‌کند؟ عرض کرد: چه مى‌گوید؟! فرمود: مى‌گوید تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اى و از آن هنـگـام که او را ماءخوذ داشته اى به او شیر نداده است و از من خواستار مى‌شود که از تو بخواهم این بـچـه آهو را بیاورى تا شیر بدهد و دیگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت: سوگند به آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم را به رسالت مبعوث داشت راست فرمودى. فرمود این بچه آهو را به من فرست، چون مادرش بچه خود را بدید، همهمه نمود دم و دست خود را بر زمین زد و بچه اش را شیر بداد. امام علیه السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو این بچه آهو را بمن ببخش، پس به آن حضرت بخشید، امام علیه السلام نیز او را به آهو بخشید و تکلم فرمو با وى به کلام او، آهو همهمه کرد و دم به زمین مالید و با بچه اش روان گشت، عرض کردند: یابن رسول الله ! چـه مى‌گـفت؟ فرمود: دعا کرد براى شما و شما را جزاى خیر گفت.(94)

دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حره:

در(مناقب) است که سؤ ال کرد لیث خزاعى از سعید بن مسیب از نهب و غارت مدینه؟ گـفت: بلى اسبها را بستند بر ستونهاى مسجد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، دیدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و سه روز مدینه را غارت کردند و چنان بود که من و على بن الحسین علیه السلام سر قبر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‌آمدیم و امام زین العابدین علیه السلام به کلامى تکلم مى‌کرد که من نفهمیدم، پس در میان ما و مردم حائلى پدید مى‌گشت و ما نماز مى‌گـذاشتیم و مردمان را مى‌دیدیم وایشان ما را نمى دیدند. و ایستاده بود مردى که بر تن داشت حله اى سبز سوار بر اسب دم کوتاه اشهب ـ یعنى سفید و سیاه که سفیدى غلبه کرده ـ به دست او بود حربه و با على بن الحسین علیه السلام بود. پس ‍ هرگاه مردى آهنگ حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى‌کرد آن سوار حربه خود را به او، اشارت مى‌نمود پس بدون آنکه به او برسد هلاکت مى‌گشت.

پـس چـون از غارت و نهب فارغ شدند حضرت امام زین العابدین علیه السلام نزد زنان رفت و نگذاشت هیچ گوشوارى در گوش کودکى و نه زیورى بر زنى و نه جامه اى مگر آنکه سوار بیرون آورد، آن سوار عرض کرد: یابن رسول الله ! من فرشته اى مى‌باشم از فرشتگان از شیعیان تو و شیعه پدر تو چون این مردم به غارت و آزار اهل مدینه بیرون تافتند، از پروردگار خود خواستم که مرا اذن دهد در یارى و نصرت شما آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم، حق تعالى مرا رخصت فرمود تا این عمل من در حضرت پـروردگـار و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و شما اهل بیت ذخیره بماند تا روز قیامت برسد.(95)

مؤلف گـوید: مرا از این نهب و غارت همان غارتیست که در واقعه حره اتفاق افتاد و کیفیت آن نحو اختصار چـنان است که چـون ظلم و طغیان یزید و عمال او عالم را فراگـرفت و فسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السلام در سنه شصت جمعى از اهل مدینه به شام رفتند و به چـشم خود دیدند که یزید پـیوسته مشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حلیف قمار و طنابیر و آلات لهو و لعب مى‌باشد، چـون برگـشتند اهل مدینه را به شنایع اعمال یزید لعین اخبار کردند، مردم مدینه عامل یزید: عثمان بن محمد بن ابى سفیان را با مروان حکم و سایر امویین از مدینه بیرون کردند و سب و شتم یزید را آشکار کردند و گـفتند کسى که قاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و ناکح محارم و تارک صلاة و شارب خمر است لیاقت خلافت ندارد، پـس با عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه بیعت کردند.

این خبر چون گوشزد یزید پلید شد مسلم بن عقبه مرى را که تعبیر از او به(مجرم)  و(مسرف)  کنند با لشکرى فراوان از شام به جانب مدینه گسیل داشت. مسلم بن عقبه با لشکرش چون نزدیک به مدینه شدند در سنگستان مدینه که معروف به(حره واقم) است و بر مسافت یک میل از مسجد سرور انبیاء صلى الله علیه و آله و سلم است رسیده بودند که اهل مدینه به دفع آن بیورن شدند و لشکر یزید شمشیر در ایشان کشیدند و حرب عظیمى واقع شد جماعت بسیارى از مردم مدینه کشته شدند، و پیوسته مروان بن حکم مسرف را تحریص بر کشتن اهل مدینه مى‌کرد تا اینکه ایشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدینه گـریختند و پـناه به روضه مطهره حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.

لشکر مسرف نیز در مدینه ریختند و به هیچ وجه آن بى حیاها احترام قبر مطهر نگه نداشتند و با اسبهاى خود داخل روضه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم جولان دادند و پیوسته از مردم کشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسید و اسبهاى ایشان در روضه که مابین قبر و مبنر است و روضه ایست از ریاض جنت، روث و بول کردند و چـندان از مردم مدینه کشت که مداینى از زهرى روایت کرده که هفتصد نفر از وجوه ناس از قریش و انصار و مهاجر و موالى کشته شد و از سایر مردمان غیر معروف از زن و مرد و حر و عبد عدد مقتولین ده هزار تن به شمار رفت.

ابوالفرج گفته که از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حره شهید گشت یکى ابوبکربن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب علیه السلام و دیگر عون اصغر و او نیز فرزند عبدالله بن جعفر برادر عون اکبر است که در کربلا شهید گشت و مادر او جمانه دختر مسیب نجبه است که به جهت خونخواهى امام حسین علیه السلام بر ابن زیاد خروج کرد و در(عین ورده) کشته گشت.(96)

مسعودى فرموده که از بنى هاشم غیر از اولاد ابوطالب نیز جماعتى کشته گشتند مانند فضل بن عباس بن ربیعة بن الحارث بن عبدالمطلب و حمزة بن نوفل بن الحارث و عباس بن عتبة بن ابى لهب و غیر ایشان از سایر قریش و انصار و مردمان دیـگـر از معروفین که عدد مقتولین ایشان چهار هزار به شمار رفته به غیر از کسانى که معروف نبودند. پـس از آن، مسرف بن عقبه دست تعدى بر اعراض و اموال مردم گـشاد. اموال و زنان اهل مدینه را ته سه روز بر لشکر خویش مباح داشت.(97)

ابن قتیبه در(کتاب الامامة والسیاسة)  نقل کرده که در واقعة حره اول خانه هایى که غارت شد، خانه هاى بنى عبدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چیزى از اثاث الدار و حلى و زیور و فراش، حتى کبوتر و مرغ را گـرفتند و ذبح کردند سـپس ریختند به خانه محمد بن مسلمه، زنها صیحه کشیدند. زیدبن محمد بن سلمه صداى زنها را که شنید به جانب آن صداها دوید، دید ده نفر از لشکر شام اند که مشغول غارتـگـرى اند، زید با ده نفر از اهل خود با آنها مقاتله کرد تا آن جماعت را به قتل رسانید و آنچه غارت کرده بودند برگردانید و آنها را در چاه بى آب ریخته و خاک بالاى آنها ریخت، سپس جمعى دیگر از اهل شام آمدند با آنها نیز مقاتله کرد تا آنکه چهارده نفر از آنها را به قتل رسانید لیکن صورتش مضورب شمشیر چهار نفر گردید.

ابوسعید خدرى در این واقعه ملازمت خانه را اختیار کرد چـند نفر از اهل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شیخ ! تو کیستى؟ گفت: ابوسعید خدرى از اصحاب پـیغمبرم صلى الله علیه و آله و سلم گفتند: پیوسته مى‌شنیدیم نام ترا، خوب کردى و حظ خود را گـرفتى که ترک قتال با ما کردى و در خانه ات نشستى اینک هرچه دارى براى ما بیاور. گفت: به خدا سوگند مالى نزد من نیست که براى شما آورم، شامیها در غضب شدند ریش ابوسعید را کندند و او را بسیار زدند پس آنچه در خانه داشت غارت کردند حتى سیر و یک جفت کبوتر که در خانه او بود.

پـس ابن قتیبه نقل کرده که جماعتى از اشراف را به (قتل صبر)  شربت فنا چشانیدند و گفته که رسید عدد کشتگان حره از قریش و انصار و مهاجرین و وجوه مردم به هزار و هفتصد نفر و از سایر مردم به ده هزار سواى زنان و کودکان.

ابومعشر گـفته: که داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طایفه انصار که تازه طفلى زاییده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن، گفت: مالى هست براى من بیاور، گفت: به خدا سوگند! چیزى براى من نگذاشته اند که براى تو بیاورم. آن مرد گفت: براى من چـیزى بیرون آر و الا تو را با کودکت مى‌کشم، گفت: واى بر تو! این کودک فرزند ابن ابى کبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است از خدا بترس متعرض ما مشو، رو کرد به طفل خود و گفت: اى کودک من ! والله اگر چیزى مى‌داشتم فداى تو مى‌دادم و نمى گذاشتم که بر تو صدمه اى وارد آید. پس آن شامى بیرحم گرفت پـاى آن کودک مظلوم را در حالى که پستان در دهانش بود و کشید او را از کنار مادرش و زد او را بر دیوار به نحوى که مغز سرش بر زمین پراکنده شد.

راوى گـفت: هنوز آن مرد از خانه بیرون نشد که نصف صورتش سیاه گردید و ضرب المثل شد.(98)

و بالجمله؛ چـون مسرف از قتل و غارت و هتک و اعراض اهل مدینه بپرداخت مردم را به بیعت یزید و اقرار بر عبودیت و بندگى او خواند و هر که اباء[خوددارى] مى‌کرد او را مى‌کشت. تمامى اهل مدینه جز حضرت امام زین العابدین علیه السلام و على بن عبدالله بن عباس، از ترس جان اقرار نمودند و بیعت کردند.

و اما سبب آنکه مسرف متعرض حضرت سیدالساجدین علیه السلام و على بن عبدالله بن عباس نشد آن بود که چون خویشان مادرى على بن عبدالله در میان لشکر مسرف جاى داشتند مسرف را در باب او مانع شدند.

و اما حضرت سجاد علیه السلام پس پناه به قبر مطهر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم برد و خویشتن را به آن چسبانید و این دعا را خواند:

(اللهم رب السموات السبع و ما اظللن و الارضین السبع و ما اقللن رب العرش العظیم رب محمد و آله الطاهرین اعوذبک من شره و ادرء بک فى نحره اسئلک ان تؤتینى خیره و تکفینى شره.)  (99)

پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پیش از آنکه امام معصوم علیه السلام بر آن پلید میشوم وارد شود آن ملعون در کمال غیظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء کرام او علیه السلام ناسزا مى‌گفت، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندان ترس و رعب از آن حضرت در دل او جا کرد که لرزه او را گرفت و از براى آن جناب به پـاى خاست و آن حضرت را در پـهلوى خویش جاى داد و در کمال خضوع عرض کرد که حوائج خود را بخواهید که هرچـه بخواهید قبول است، پس هر که را آن حضرت شفاعت کرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مکرما از نزد او بیرون رفت.

و بالجمله؛ قضیه حره را شیعه و سنى در کتب خود ذکر کرده اند، وقوعش در بیست و هشتم ماه ذى الحجة سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نیم به مرگ یزید مانده بود و چون مسرف بن عقبه از کار مدینه بـپـرداخت به قصد دفع عبدالله بن زبیر و اهل مکه از مدینه بیرون تاخت هنوز به مکه نرسیده در بین راه در(ثنیه مشلل)  که نام کوهى است که از آنجا به قدید فرود مى‌شوند ـ به درکات دوزخ شتافت. پس از آنکه جماعتش از آن محل حرکت کردند، ام ولد یزید بن عبدالله بن ربیعه که مترقب موت مسرف بود و از عقب لشکر مى‌آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشکافت چون لحد را گـشود دید مار سیاهى بزرگ دهن گشوده و بر گردن مسرف پیچیده ترسید نزدیک رود، صبر کرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در(ثنیه) بیاویخت و به قولى او را آتش زده و کفنش ‍ را پاره کرد و بر درختى در آنجا او را آویزان کرد، پس هر که از آنجا مى‌رفت سنگ بر او مى‌افکند، و آنچه کرد مسرف بن عقبه با اهل مدینه، کارهاى بسر بن ارطاة بود در حجاز و یمن براى معاویه.

و در(کامل ابن اثیر) است که یزید خواست عمرو بن سعید را بفرستد به جنگ اهل مدینه قبول نکرد، پس خواست ابن زیاد را روانه نماید اقدام نکرد و گفت: (والله لاجمعتهما للفاسق قتل ابن رسول الله علیه السلام و غزو الکعبة.)

پـس مسلم بن عقبه را براى این کار اختیار کرد، و او با اینکه پیرى بود کهن و سالخورده و مریض، قبول کرده و اقدام در این کار نمود.(100)

یازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت علیه السلام:

شیخ طبرسى در (احتجاج)  و غیر او، از ثابت بنانى روایت کرده که سالى با جماعتى از عباد بصره مثل ایوب سجستانى و صالح مرى و عتبة الغلام و حبیب فارسى و مالک بن دینار به عزم حج حرکت کردیم، چون به مکه معظمه رسیدیم آب سخت و کمیاب بود و از قلت باران جـگـر جمله یاران تشنه و تفته بود و از این حال با ما جزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شویم. پس به کعبه در آمدیم و طواف بدادیم و با تمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احدیت مسئلت نمودیم، آثار اجابت مشاهدت نرفت در این حال که بر این منوال بودیم به ناگاه جوانى را دیدیم که روبه ما آورد و فرمود: یا مالک بن دینار و یا ثابت البنانى و یا ایوب السجستانى و یا صالح المرى و یا عتبة الغلام و یا حبیب الفارسى و یا سعد و یا عمرو یا صالح الا عمى و یا رابعه و یا سعدانه و یا جعفر بن سلیمان؛ ما گفتیم: لبیک و سعدیک یا فتى ! فرمود:

(اما فیکم احد یحبه الرحمان؟!)

آیا در میان شما یک نفر نبود که خدایش دوست بدارد؟!عرض کردیم: اى جوان ! از ما دعا کردن است و از خدا اجابت فرمودن، فرمود: دور شوید از کعبه چه اگر در میان شما یک تن بودى که او را خداى دوست مى‌داشت دعایش را به اجابت مقرون مى‌فرمود، آنگاه خود به کعبه درآمد و به سجده بر زمین افتاد شنیدم که در حال سجده مى‌گـفت:(سیدى ! بحبک لى الا سقیتهم الغیث؛) اى سید من ! سوگـند مى‌دهم تو را به دوستى تو با من که این گروه را از آب باران سیراب فرمایى.

هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود که سحابى جنبان و بارانى چنان که از دهنهاى مشک، ریزان گشت، پس گفتم: اى جوان ! از کجا دانستى که خدایت دوست مى‌دارد؟

فرمود: اگـر مرا دوست نمى داشت به زیارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به زیارت خود طلبیده دانستم که مرا دوست مى‌دارد، پس مسئلت کردم از او به حب او مرا، پس مسئلت مرا اجابت فرمود. و از این کلام شاید خواسته باشد اشاره فرماید که نه آن است که هر کس به آن آستان مبارک در آید در زمره زائرین و محبوب خداى تعالى باشد. راوى مى‌گوید: پس از این کلمات روى از ما برتافت و فرمود:

من عرف الرب فلم تغنه
ما ضرفى الطاعة ما ناله
ما یصنع العبد بغیر التقى

 

معرفة الرب فذاک الشقى
فى طاعة الله و ما ذا لقى
و العز کل العز للمتقى



ثابت بن بنانى گوید: گفتم اى مردم مکه! کیست این جوان؟ گفتند: وى على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است.(101)

مؤلف گـوید: که آمدن باران به دعاى حضرت زین العابدین علیه السلام عجبى ندارد بلکه پست ترین بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران کند حق تعالى به دعاى او مرحمت فرمود. آیا نشنیده اى که مسعودى در(اثبات الوصیة)  نقل فرموده از سعید بن المسیب که سالى قحطى شد و مردم به یمن و شمال در طلب باران شدند، من نظر افکندم دیدم غلام سیاهى بالاى تلى برآمد و از مردم جدا شد پـس من به قصد او جانب او رفتم دیدم لبهاى خود را حرکت مى‌دهد هنوز دعاى او تمام نشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى که گمان کردیم ما را غرق خواهد کرد، پـس من به عقب آن شخص شدم دیدم داخل خانه حضرت على بن الحسین علیه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسیدم، گفتم: اى سید من ! در خانه شما غلام سیاهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من. فرمود: اى سعید چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خانه است به من عرضه کند، پس ایشان را جمع کرد. آن غلام را در بین ایشان ندیدم، گفتم آن را که من مى‌خواهم در بین ایشان نیست. فرمود دیگر باقى نمانده مرگ فلان میر آخور، پـس امر فرمود او را حاضر نمودند، چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گـفتم این است همان مطلوب من، حضرت فرمود به او اى غلام، سعید مالک شد تو را پس برو با او.

آن سیاه رو به من کرد و گفت: (ما حملک على ان فرقت بینى و بین مولاى؟)

؛چه واداشت تو را که مرا از مولایم جدا ساختى؟

گـفتم: این به سبب آن چـیزیست که از تو مشاده کردم بالاى تل، غلام این را که شنید دست ابتهال به درگـاه خالق ذوالجلال بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: اى پروردگار من ! رازى بود مابین تو و بین من پـس الحال که آن را فاش کردى پـس مرا بمیران و به سوى خود ببر، پس گـریست حضرت على بن الحسین علیه السلام و آن کسانى که حاضر بودند با او از حال آن غلام و من با حال گـریان بیرون شدم، پـس ‍ چـون به منزل خویش رفتم رسول آن حضرت آمد که اگر مى‌خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول، دیدم آن غلام وفات کرده محضر آن حضرت علیه السلام.(102)


فصل 6. انتقال حضرت امام زین العابدین(ع)از دار فانی به فرادیس جنان و سرای جاودانی

بدان که در وفات آن حضرت مابین علما، اختلاف بسیار است و مشهور آن است که در یکى از سه روز بوده: دوازدهم محرم یا هیجدهم یا بیست و پنجم آن سنه نود و پنجم یا نود و چهار، و سال وفات آن حضرت را(سنة الفقهاء) مى‌گفتند از کثرت مردن فقهاء و علماء. در مدت عمر شریف آن حضرت نیز اختلاف است، اکثر پـنجاه و هفت سال گـفته اند، و شیخ کلینى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت على بن الحسین علیه السلام را در وقت وفات پـنجاه و هفت سال بود، و وفات آن حضرت در سال نود و پـنج واقع شد. و بعد از امام حسین علیه السلام، سى و پنج سال زندگانى کرد.(103)

ز اخبار معتبره که بر وجه عموم وارد شده ظاهر مى‌شود که آن حضرت را به زهر شهید کردند. و ابن بابویه و جمعى را اعتقاد آن است که ولید بن عبدالملک آن حضرت را زهر داده و بعضى هشام بن عبدالملک گفته اند.

و ممکن است که هشام بن عبدالملک به جهت آن عداوت و بغضى که از آن حضرت در دل گـرفت از آن روزى که آن حضرت در طواف کعبه استلام حجر کرد و هشام نتوانست و فرزدق شاعر، آن جناب را به آن اشعار معروفه مدح کرد چـنانکه در فصل معجزات آن حضرت به آن اشاره شد. به این سبب و سببهاى دیگر برادر خود ولید بن عبدالملک را که خلیفه آن زمان بود وادار کرده باشد که آن حضرت را زهر دهد پس هر دو آن حضرت را زهر داده اند و صحیح است نسبت قتل آن حضرت به هر دو تن.

شیخ ثقه جلیل على بن محمد خزاز قمى در کتاب(کفایة الا ثر) از عثمان بن خالد روایت کرده که گفت مریض شد حضرت على بن الحسین علیه السلام همان مرضى که در آن وفات فرمود، پـس جمع کرد اولاد خود محمد و حسن و عبدالله و عمر و زید و حسین را و در میان همه فرزندش محمد بن على علیه السلام را وصى قرار داد و نامید او را به باقر و امر سایرین فرزندا خود را به آن جناب واگذار فرمود. و از جمله مواعظى که در وصیت خود به آن حضرت فرمود این بود:

(یا بنى ان العقل رائد الروح و العلم رائد العقل(الى ان قال) و اعلم ان الساعات یذهب عمرک و انک لا تنال نعمة الا بفراق اخرى فایاک و الامل الطویل فکم من مؤمل املا لایبلغه و جامع مال لایاءکله الخ؛) (104)

فرمود: بدان که ساعتها بر تو مى‌گذرد و عمر تو را مى‌برد و تو نمى رسى به نعمتى مـگـر بعد از مفارقت نعمت دیگر؛ پس بپرهیز از آرزوى دراز چه بسیار آروزمندان بودند که به آرزوى خود نرسیدند و چه بسیار کسان که جمع کردند مالى را و آن را نخوردند، و منع کردند مردم را از چیزى که زود آن را بگذاشتند و بگذشتند و شاید آن مال را از راه باطل فراهم آورده و از حقش منع کرده به حرام آن را دریافته و ارث گذاشته و وزر و وبال و سنـگـینى و اثقال آن را بر دوش خود برداشته این است زیان روشن و خسران مبین.

و نیز از زهرى روایت کرده که گفت: در آن مرض که على بن الحسین علیه السلام وفات فرمود خدمتش رسیدم در آن وقت طبقى که در آن نان و کاسنى بود خدمتش ‍ بیاوردند، به من فرمود: از این بخور، عرض کردم: یابن رسول الله ! تناول کرده ام، فرمود: این کاسنى است. گـفتم: فضل کاسنى چیست؟ فرمود: هیچ برگى از آن نیست جز آنکه قطره اى از آب بهشت بر آن است و در او هست شفاى هر دردى. زهرى گـوید پـس از آن طعام را برداشتند و روغن بیاوردند، فرمود: تدهین کن. عرض کردم: روغن مالیده ام، فرمود: این روغن بنفشه است. عرض کردم: فضیلت روغن بنفشه بر سایر ادهان چیست؟

( قال: کفضل الاسلام على سایر الادیان.)

فرمود: چون فضیلت اسلام است بر سایر مذاهب. پس از آن پسرش محمد علیه السلام بر آن حضرت وارد شد، آن حضرت مدتى دراز با وى راز فرمود و شنیدم که در جمله کلمات خویش فرمود:(علیک بحسن الخلق!) بر تو باد خلق و خوى. عرض کردم یابن رسول الله! اگر امر و قضاى خدا که ما را بجمله درخواهد یافت فرا رسد بعد از تو به نزد کدام کس برویم و مرا در دل افتاده بد که آن حضرت از موت خود خبر مى‌دهد، فرمود: اى ابوعبدالله ! به سوى این پسرم، و اشاره به فرزندش محمد علیه السلام کرد و فرمود: همانا او است وصى من و وارث من و صندوق علم من، معدن علم(حلم) و باقر علم است، عرض کردم: یابن رسول الله! معنى باقرالعلوم چیست؟ فرمود: زود است که شیعیان خالص من به خدمتش ‍ مراوده کنند و براى ایشان بشکافد علم را شکافتنى.

زهرى مى‌گـوید: پـس از این، جناب محمدباقر علیه السلام را براى حاجتى به بازار فرستاد چـون برگـشت عرض کردم: یابن رسول الله! از چه روى به اکبر اولاد خود وصیت ننمودى؟ فرمود: امامت به کوچـکى و بزرگـى نیست، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اینگونه با ما عهد نهاده و در لوح و صحیفه به اینـگـونه نوشته یافتیم که دوازده تن مى‌باشند نوشته شده بود امامت ایشان و نامهاى پدران و مادران ایشان آنگاه فرمود: از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصیاء بیرون مى‌آیند که مهدى علیه السلام از جمله ایشان است.(105)

شیخ کلینى از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: چون پدرم را وقت وفات رسید مرا به سینه خود چسبانید و فرمود: اى فرزند گرمى تو را وصیت مى‌کنم. به آنچه وصیت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصیت کرده بود به این وصیت در وقت وفات خود: که زنهار ستم مکن بر کسى که یاورى بر تو به غیر از خدا نداشته باشد.(106)

و در(بحار) از(بصائر الدرجات) نقل کرده که چون آن حضرت را حالت موت رسید، رو کرد به اولاد خود که در نزدش جمع بودند و از میان توجه، فرمود به پسرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام، فرمود: اى محمد، این صندوق را ببر به منزل خود، پس فرمود معلوم باشد که در این صندوق دینار و درهمى نیست لیکن مملو از علم است و در روایت دیگر است که آن صندوق را چهار نفر حمل کردند و مملو بود از کتب و سلاح رسول صلى الله علیه و آله و سلم.(107)

و در(جلاءالعیون) فرمود، و در(بصائر الدرجات) به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام، روایت کرده است که آن حضرت فرمود: پدرم حضرت امام محمدباقر علیه السلام مى‌فرمود که چون وقت وفات پدرم حضرت زین العابدین علیه السلام شد فرمود آب وضویى براى من بیاور، چون آوردم فرمود که در این آب میته هست، بیرون بردم و نزدیک چراغ ملاحظه کردم موش مرده اى در آن بود آن را ریختم و آب دیگر آوردم وضو ساخت و فرمود که اى فرزند این شبى است که مرا وعده وفات داده اند ناقه مرا در خطیره ضبط کن و علفى براى آن مهیا کن، پس حضرت صادق علیه السلام فرمود که چون آن حضرت را دفن کردند ناقه خود را رها کرد و از خطیره بیرون آمد و نزدیک قبر رفت بى آنکه قبر را دیده باشد و سینه خود را بر قبر آن حضرت گذاشت و فریاد و ناله مى‌کرد و آب از دیده هایش ‍ مى‌ریخت. چون این خبر به حضرت امام محمدباقر علیه السلام دادند، حضرت به نزد ناقه آمد و فرمود که ساکت شو و برگرد خدا برکت دهد براى تو، پـس ناقه برخاست و به جاى خود بازگـشت و باز بعد از اندک زمانى برگـشت به نزد قبر و ناله و اضطراب مى‌کرد در این زمان که خبر آن را به حضرت گـفتند فرمود: که بگذارید آن را که بیتاب است و چنین ناله و اضطراب مى‌کرد تا بعد از سه روز هلاک شد. و حضرت بر آن ناقه بیست و دو حج کرده بود یک تازیانه بر آن نزده بود!(108)

و على بن ابراهیم به سند حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شب وفات پدرش مدهوش گردید و چون به هوش باز آمد فرمود:

(الحمدلله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنة نشاء فنعم اجر العاملین) ؛(109)

یعنى حمد مى‌کنم خداوندى را که راست گردانید وعده مار را و میراث داد به ما زمین و بهشت را که در هر جاى آن خواهیم قرار گـرفت پـس نیکو اجریست مزد عمل کنندگـان براى خدا. این را فرمود و به ریاض بهشت ارتحال کرد.(110)

و کلینى به سند حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است همین روایت را و اضافه کرده است که سوره (اذا وقعت) و سوره (انا فتحنا) تلاوت فرمود و بعد از آن، این آیه را خواند و به عالم بقا ارتحال نمود.(111)

و در( مدینة المعاجز) از محمد بن جریر طبرى نقل کرده که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام را حالت موت در رسید فرمود به امام محمدباقر علیه السلام: اى محمد! امشب چه شب است؟ گفت: شب فلان و فلان، از ماه چـه گـذشته؟ فرمود: فلان و فلان، فرمود: از ماه چه باقى مانده؟ گفت: فلان و فلان. فرمود: این همان شب است که مرا وعده وفات داده اند، سپس فرمود: براى من آب وضویى حاضر کنید، چون حاضر کردند فرمود در این آب موش است، بعضى گفتند که این سخن از سنگینى مرض مى‌فرماید. پس چراغى طلبیدند و در آن آب نگاه کردند موشى در آن دیدند پس آن آب را ریختند و آب دیگر آوردند، آن حضرت با آن وضو ساخت و نماز گـذاشت چـون شب به آخر رسید آن حضرت از این سراى پـر ملال به دیگر جهان انتقال فرمود: صلوات الله و سلامه علیه.(112)

و از(دعوات راوندى عـ( نقل شده که آن حضرت در وقت وفات، این کلمات را مکرر نموده تا وفات فرمود:

( اللهم ارحمنى فانک کریم اللهم ارحمنى فانک رحیم.)(113)

و چـون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از این عاریت سرا بگذشت مدینه در ماتمش صیحه واحده گشت و مرد و زن و سیاه و سفید و صغیر و کبیر در مصیبتش ‍ نالان و از زمین و آسمان آثار اندوه نمایان بود.

از على بن زید روایت شده و همچنین از زهرى که گفت من به سعید بن مسیب گفتم: تو مى‌گویى على بن الحسین علیه السلام نفس زکیه بود و نظیر نداشت؟ سعید گفت: چنین بود و کسى قدر او را نشناخت. على بن زید گفت، گفتم: سوگند به خداى این حجت محکم بر تو وارد مى‌آید که بر جنازه مبارکش نماز نگذاشتى، سعید گفت: همانا چنان بود که قاریان به سفر مکه بیرون نمى شدند تا حضرت على بن الحسین علیه السلام بیرون شود، در یکى از سالها آن حضرت بیرون شد و ما نیز در حضرتش بیرون شدیم، گاهى که هزار نفر بودیم و در سقیا ـ که نام منزلى است ـ فرود آمدیم حضرت فرود آمد و دو رکعت نماز گذارد و بعد از نماز به سجده رفت و تسبیحى در سجود خود خواند، پس هیچ درخت و کلوخى در دور آن حضرت نماند جز آنکه با آن حضرت تسبیح گفتند. و ما از این حال در فزع شدیم پـس سر مبارک برداشت و فرمود: اى سعید! در فزع شدى؟ عرض کردم: آرى یابن رسول الله. فرمود که حق تعالى چـون جبرئیل را خلق کرد این تسبیح را به الهام فرمود و چـون جبرئیل این تسبیح را خواند جمیع آسمانها و آنچه در آسمانها بودند با او در این تسبیح موافقت کردند و آن اسم اعظم الله و اکبر است.

اى سعید، خبر داد مرا پـدرم از پـدرش حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از جبرئیل از خداوند عز و جل که فرمود: نیست هیچ بنده از بندگان من که به من ایمان آورده و تو را تصدیق نموده باشد نماز گزارد در مسجد تو دو رکعت در وقت خلوت از مردمان مگر آنکه مى‌آمرزم گناهان گذشته و آینده اش را.

سعید مى‌گوید: که من هیچ شاهدى افضل از حضرت على بن الحسین علیه السلام ندیدم وقتى که این حدیث را براى من نقل کرد پس چون آن حضرت وفات نمود ابرار و فجار بجمله در جنازه اش حاضر شدند و همگى آن حضرت را به خیر و نیکى یاد کردند و جمیع مردم از پـى جنازه بیرون رفتند تا به محل خود فرود آوردند، من با خود گفتم اگر در تمام روزگار روزى دریابم که در خلوت آن دو رکعت نماز را در مسجد گزارم امروز است و جز یک مرد و زن کسى بر جاى نمانده بود ایشان نیز به تشییع جنازه بیرون شدند و من بر جاى بماندم تا آن نماز بگزارم این هنگام بانگ تکبیرى از آسمان برخاست و از زمین تکبیرى در جواب گفته شد و هم از آسمان بانگ تکبیرى بلند گشت و زمین نیز جواب داد، من ترسیدم و بر روى در افتادم پس ‍ آنانکه در آسمان بودند هفت تکبیر گفتند و کسانى که در زمین بودند، هفت تکبیر گفتند و نماز گذاشته شد بر حضرت على بن الحسین علیه السلام و مردمان داخل مسجد شدند و من نه به آن دو رکعت نماز نائل شدم و نه به نماز گذاشتن بر جنازه مبارک آن حضرت.

راوى گـفت: گفتم اى سعید، من اگر به جاى تو بودم اختیار نمى کردم جز نماز بر على بن الحسین علیه السلام را، همانا این کردار تو خسرانى بود آشکار. پس سعید بگریست و گفت: من در این کار نمى خواستم مگر خیر خود را کاش بر وى نماز کرده بودم که مانندش دیده نشده است.(114)

در(جنات الخلود)  در ذکر مدفن حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرموده که آن حضرت در مدینه طیبه وفات یافت در خانه خود و در بقیع نزد عم بزرگوار خود مدفون گشت، و آن مکان را شرافت بسیار است و از جمله بقاع مکرمه است که هر کس در آنجا مدفون گردد بى حساب داخل بهشت شود به شرایط ایما صحیح، چنانکه در حدیث معتبر وارد شده که:

(الحجون والبقیع یاءخذان باطرافهما و ینشران فى الجنة.)

و(حجون)  قبرستانى است در مکه: یعنى این دو بقعه را در قیامت گوشه اش را مى‌گیرند و مانند پلاس مى‌تکانند به بهشت.(115)

و در خصایص آن جناب گفته که خصایص آن حضرت:

1 ـ تاءلیف صحیفه کامله است که مصحف اهلبیت علیهم السلام و عروة الوثقى شیعیان است.

2 ـ جمع شدن نجابت عرب و عجم هر دو در او به اعتبار پـدر و مادر به قول حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم که (ان لله من عباده خیرتین فخیرته من العرب قریش و من العجم فارس.) لهذا ملقب به ابن الخیرتین شد.

3 ـ انتشار اولاد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از آن حضرت، لهذا او را آدم بنى الحسین گـویند و اول کسى است که گـوشه نشینى و عزلت را اختیار کرد و اول کسى است که به مهر و تسبیح خاک امام حسین علیه السلام سجده و عبادت کرد و از همه خلایق بیشتر گریست؛ وارد شده که رئیس البکائین چهارند: آدم و یعقوب و یوسف و امام زین العابدین علیهم السلام.

مؤلف گوید: که صحیفه کامله همان ادعیه مبارکه سجادیه است که به(اخت القرآن و انجیل اهل البیت) و(زبور آل محمد)  علیهم السلام ملقب است.

 ابن شهر آشوب در(مناقب) نقل کرده که نزد مردى بلیغ از اهالى بصره از صحیفه کامله سخن رفت گفت:(خذوا عنى حتى املى علیکم؛) از من بگیرید تا بر شما املاء کنم، کنایت از اینکه به این فصاحت از بهر شما از خود آغاز نمایم و قلم برگـرفت و سر به زیر افکند تا املاء نماید سر بر نیاورد تا همچنان جان سپرد.(116)


فصل 7. ذکر اولاد مفید حضرت سید الساجدین، امام زین العابدین(علیه السلام)

شیخ مفید و صاحب(فصل المهمه) فرموده اند که اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام از ذکور و اناث پانزده نفر بودند:

امام محمدباقر علیه السلام مکنى به ابوجعفر مادرش ام عبدالله دختر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام بوده، و عبدالله و حسن و حسین مادرشا ام ولد بوده، و زید و عمر از ام ولد دیـگـر، و حسین اصغر و عبدالرحمن و سلیمان از ام ولد دیگر، و على (و این کوچکترین اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام بوده،) و خدیجه و مادر این دو تن ام ولد بوده، و محمد اصغر مادرش ام ولد بوده، و فاطمه و علیه و ام کلثوم مادرشان ام ولد بوده.

مؤلف گـوید: که(علیه) همان مخدره است که علما رجال او را در کتب رجال ذکر کرده اند و گـفته اند کتابى جمع فرموده که زراره از او نقل مى‌کند. و خدیجه زوجه محمد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السلام بوده. اکنون شروع کنیم به تفصیل احوال اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام.

 

ذکر ابومحمد عبدالله الباهر ابن على بن الحسین علیه السلام و احوال بعضى از اعقاب او

شیخ مفید رحمه الله فرموده که عبدالله بن على متولى صدقات حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و امیر المؤمنین علیه السلام بود و مردى فاضل و فقیه بود و روایت کرده از پـدران بزرگـواران خود از حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اخبار بسیارى و مردم آثار بسیار از او نقل کرده اند، و از روایات منقوله از او این خبر است، که پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: به درستى که بخیل و تمام بخیل کسى است که من مذکور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صلى الله علیه و آله.(117)

و نیز روایت کرده از پدرش از جدش امیر المؤمنین علیه السلام که آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدى او مى‌برید پـس اگر دوباره دزدى مى‌کرد پاى چپش را مى‌برید و اگر مرتبه سوم دزدى مى‌کرد مخلد در زندان مى‌نمود.(118)

مؤلف گـوید: که عبدالله مذکور را عبدالله الباهر گـویند به واسطه حسن و جمال و درخشندگى رخسار او، نقل شده که هیچ مجلسى ننشستى مگر آنکه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشیدى؛ و جماعتى مادر او را ام عبدالله والده حضرت امام محمدباقر علیه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است عباس بن محمد بن عبدالله بن على بن الحسین علیه السلام که هارون الرشید او را بکشت و سببش آن شد که وقتى بر هارون وارد شد و مابین او و هارون کلماتى رد و بدل شد و در پایان کلام هارون الرشید با وى گفت: یابن الفاعله، عباس گفت: فاعله یعنى زانیه مادر تو است که در اصل کنیزکى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمد کرده اند، هارون از این سخن در غضب شد او را نزدیک خویش طلبید و گرز آهن بر وى زد و او را به قتل رسانید.

و نیز از احفاد او است عبدالله بن احمد الدخ بن محمد بن اسماعیل بن محمد بن عبدالله الباهر که صاحب ( عمدة الطالب)  گفته که او در ایام مستعین خروج کرد و او را بـگـرفتند و به سرمن راى حمل نمودند و در جمله عیالش دخترش ‍ زینب بود و مدتى در آنجا زیست نمودند عبدالله در آنجا بمرد و عیالش به حضرت امام حسن عسـگـرى علیه السلام اتصال یافتند آن حضرت ایشان را در جناح رحمت جاى داد و دست مبارک بر سر زینب بمالید و انگشتر خود به او بخشید و آن انگشتر از نقره بود.

زینب از آن حلقه بساخت و در گوش کرد و چون زینب وفات کرد آن حلقه در گوش ‍ داشت و صد سال عمر یافته بود و مویش سیاه بود.(119) و برادرش حمزة بن احمد الدخ معروف است به(قمى)  بدان سبب که از ناحیه طبرستان به قم آمد، پس از کشتن حسن بن زید برادرش با حسین بن احمد کوکبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر محمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى‌گفتند. چون حمزه به قم ساکن شد و وطن ساخت وجه معاش اکتساب کرد و ببود تا وفات کرد و در مقبره بابلان که حضرت معصومه علیهما السلام در آن مدفون است مدفون گردید، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پـدر، رئیس و پـیشوا گـشت و چـند صنعت به قم پـدید کرد و پـل وادى واشجان ببست، رباطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نیز در مقبره بابلان مدفون است.

و پـسرش ابوالقاسم على جوانى کامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و املاکى چند به غیر از آنکه از پدر به میراث به او رسیده بود به دست آورد و پیشوا و مقدم سادات شد، و نقابت علویه به قم بعد از عمش على بن حمزه نقیب به او مفوض گشت، و از جاریه ترکیه در سنه سیصد و چـهل و سه ابوالفضل محمد را آوردند و در شوال سنه سیصد و چـهل و شش به قم برگردید و همیشه مقدم و پیشوا بود تا وفات یافت، و وفاتش در روز جمعه سلخ شعبان سنه سیصد و چهل و هفت بود و او را در قبه متصله به مشهد پدرش دفن کردند و جدش محمد بن اسماعیل آن کسى است که رجاء ابن ابى الضحاک در سنه دویست او را با حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام به نزد ماءمون برد.

و بالجمله؛ معلوم گشت که اولاد و اعقاب حمزة القمى نقباء و اشراف مى‌باشند، و نیز از جمله ایشان است ابوالحسن على الزکى نقیب رى، و او پـسر ابوالفضل محمد شریف است که اینک به او اشاره مى‌رود:

ذکر امامزاده جلیل سلطان محمد شریف که قبرش در قم است

بدان که این بزرگـوار سیدى است جلیل القدر و رفیع المنزلة و فاضل مکنى به ابوالفضل، ابن سید جلیل ابوالقاسم على نقیب قم، ابن ابى جعفر محمد بن حمزة القمى ابن احمد بن محمد بن اسماعیل بن محمد بن عبالله الباهرین امام زین العابدین علیه السلام و این سید شریف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان محمد شریف که به نام او مشهور گشته که پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نیز در قبرستان بابلان که حضرت معصومه علیهما السلام در آن مدفون است به خاک رفته اند.

و این سید جلیل را اعقاب است که جمله اى از ایشان نقباء و ملوک رى بودند، از آن جمله سید اجل عزالدین ابوالقاسم یحیى بن شرف الدین ابوالفضل محمد بن ابوالقاسم على بن عزالاسلام و المسلمین محمد بن السید الا جل نقیب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهر ابن ذى الحسبین على الزکى ابن السلطان محمد شریف مذکور است که نقیب رى و قم و جاى دیـگـر بود. و او را خوارزمشاه به قتل رسانید و اولاد او به جانب بغداد منتقل شدند، و این سید شریف بسیار جلیل الشاءن و بزرگ مرتبه بوده. و کافى است در این باب آنکه عالم جلیل و محدث نبیل و فقیه نبیه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شیخ منتجب الدین که شیخ اصحاب و یـگـانه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده،(کتاب فهرست)  خود را با(کتاب الاربعین عن الاربعین من الا ربعین فى فضائل امیر المؤمنین علیه السلام) به جهت آن جناب تصنیف کرده و در(فهرست) در باب یاء فرموده: سید اجل مرتضى عزالدین یحیى بن محمد بن على بن المطهر ابوالقاسم نقیب طالبیین است و در عراق عالم فاضل کبیر است، رحاى تشیع براى او دور مى‌زند متع الله المسلمین و الا سلام بطول بقائه روایت مى‌کند احادیث را از والد سعیدش شرف الدین محمد و از مشایخ قدس الله ارواحهم؛(120) و در اول(فهرست)، مدح بسیار از آن جناب نموده از جمله فرموده در حق او سلطان عترت طاهره رئیس رؤ ساى شیعه صدر علماء عراق قدوة الا کابر حجة الله على الخلق ذى الشرفین کریم الطرفین سید امراء السادات شرفا و غربا ملک السادة و منبع السعادة و کهف الا مة و سراج الملة و عضو من اعضاء الرسول صلى الله علیه و آله و سلم و جزء من اجزاء الوصى و البتول الى غیر ذلک.(121)

و از فرزندان احمد الدخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به(کوکبى) است و از وى عقب به جاى ماند از جمله ایشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد کوکبى است. و او نقیب الفقهاء بغداد در روزگار معزالدوله بویهى بود، و از جمله ایشان ابوعبدالله جعفر بن احمد الدخ است و او را عقب بود و از جمله ایشان الشریف النسابة ابوالقاسم حسین بن جعفر الا حول بن الحسین بن جعفر مذکور است که معروف بوده به(ابن خداع) و خداع زنى بود که جدش حسین را تربیت کرده بود، و این سید در مصر جاى داشت و(کتاب المعقبین) تصنیف او است و او را عقب بود.

ذکر عمرالا شراف بن على بن الحسین علیه السلام و احوال بعضى از اعقاب او شیخ مفید رحمه الله فرمود که عمر بن على بن الحسین علیه السلام فاضل و جلیل و متولى صدقات حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و صدقات حضرت امیر المؤمنین علیه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.

روایت کرده داود بن القاسم از حسین بن یزید که گفت: دیدم عمویم عمر بن على بن الحسین علیه السلام را که شرط مى‌کرد بر آنکه بیع مى‌کرد صدقات على را(یعنى کسانى که میوه هاى بساتین و باغها و زراعتهاى صدقات را مى‌خریدند) که شکافى گـذارد در حائط و دیوار آن که اگـر کسى بخواهد داخل شود بتواند و منع نکند کسى را که داخل در آن مى‌شود و بخواهد بخورد از آن.(122)

مؤلف گـوید: که عمر بن على مذکور ملقب به(اشرف)  است و او را عمر اشرف گفتند بالنسبة به عمر اطرف پسر حضرت امیر المؤمنین علیه السلام، چه آنکه این عمر از آن جهت که فرزند حضرت زهراء علیهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن یک باشد و آن یک را عمر اطرف گفتند از آنکه فضیلت و جلالت او از یک سوى به تنهایى است که طرف پدرى نسبت به حضرت امیر المؤمنین علیه السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نیست، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در(رجال کبیر) است که عمر بن على بن الحسین علیه السلام مدنى و از تابعین است. روایت مى‌کند از ابوامامة سهل بن حنیف، وفات کرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى، انتهى.

و بدان که عمر اشرف، ام سلمه دختر امام حسن علیه السلام را تزویج نموده و در کتب انساب است که عمر اشرف از یک مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام حدیث روایت مى‌کند و او از سه مرد اولاد مى‌آورد: ابو على قاسم و عمر الشجرى و ابومحمد حسن، و بدان نیز که عمر اشرف جد امى علم الهدى سید مرتضى و برادرش سید رضى است، و سید مرتضى در اول کتاب(رسائل ناصریات) نسب شریف خود را بیان فرموده و فضایل اجداد امى خود را ذکر نموده تا آنکه فرموده:

و اما عمر بن على ملقب به اشرف پـس او فخم السیادة جلیل القدر و المنزلة بوده در دولت بنى امیة و بنى عباس جمیعا و دارى علم بود و از او حدیث روایت شده و روایت کرده ابوالجارود بن المنذر که به حضرت ابوجعفر علیه السلام عرض کردم که کدام یک از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت؟ فرمود: اما عبدالله پـس دست من است که با آن حمله مى‌کنم، و این عبدالله برادر پدر و مادرى آن حضرت بود، و اما عمر پس چشم من است که مى‌بینم با آن و اما زید پس زبان من است که تنطق مى‌کنم با آن، و اما حسین پس حلیم و بردبار است.(123)

(یمشى على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما)(124)

فقیر گوید: که نسب سیدین از طرف مادر به عمر اشرف بدین طریق است: فاطمه دختر حسین بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسین علیه السلام و ابو محمد حسن همان است که ملقب است به اطروش و ناصر کبیر و مالک بلاد دیلم و طود العلم و العالم و العلیم صاحب مؤلفات کثیره از جمله صد مساءله که سید مرتضى رضى الله عنه آن را تصحیح فرموده و(ناصریات) نام نهاده. و دیگر(کتاب انساب الا ئمة علیهم السلام و موالید ایشان) و دو کتاب در امامت و غیر ذلک.

در سنه سیصد و یک به طبرستان در آمد و سه سال و سه ماه مالک طبرستان شد. و الناصر للحق لقب یافت، و مردمان به دست او مسلمانى گـرفتند و کارش سخت عظیم گـردید و در سال سیصد و چـهارم در آمل بمرد و نود و نه سال و به قولى نود پـنج سال عمر کرد. و غیر از پسرش احمد پسرى دیگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب امامیه بوده و زیدیه را هجو مى‌نموده و نقض کرده بر عبدالله معز در قصایدش در ذم علویین.

مسعودى در ( مروج الذهب)  گفته در سنه سیصد و یک حسن بن على اطروش در بلاد طبرستان و دیلم ظهور کرد و مسوده را از آنجا بیرون کرد، و اطروش ‍ مذکور مردى عالم و بافهم و عارف به آراء و نحل بود و در دیلم مدتى اقامت داشت و مردم دیلم کافر و مجوس بودند اطروش ایشان را به خداى خواند، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در دیلم مسجدها بنیان کرد. انتهى.(125)

و بالجمله؛ فاطمه والده سیدین ظاهرا همان است که شیخ مفید رحمه الله براى او(کتاب احکام النساء) تاءلیف نموده و از آن مخدره به سیده جلیله فاضله ـ ادام الله اعزازها ـ تعبیر فرموده.(126) و هم در کتب معتبره نقل شده که شیخ مفید قدس سره شبى در عالم رؤ یا دید که حضرت فاطمه علیهما السلام وارد شد بر او در مسجدش با دو نور دیده اش حسن و حسین علیهما السلام در حالى که کودک بودند و تسلیم فرمود آن دو بزرگوار را به شیخ و فرمود: علمهما الفقه! شیخ بیدار شد به حال تعجب از این خواب همین که روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سیدین با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى که کودک بودند، چون شیخ نظرش بر آن مخدره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام کرد بر او، آن مخدره گـفت: اى شیخ ! این دو کودک پسران من اند حاضر کردم ایشان را براى آنکه فقه تعلیمشان نمایى؛ شیخ چون این را شنید گریست و خواب خود را براى آن بى بى نقل کرد و مشغول تعلیم ایشان شد تا رسیدند به آن مرتبه رفیعه و مقام معلوم از کمالات و فضائل و جمیع علوم.(127)

و چـون آن سیده جلیله وفات کرد پسرش سید رضى او را مرثیه گفت به قصیده اى که این چند شعر از او است:

ابکیک لو نفع الغلیل بکائى
و الوذ بالصبر الجمیل تعزیا
لو کان مثلک کل ام برة

 

و ارد لوذهب المقال بدائى
لو کان فى الصبر الجمیل عزائى
غنى البنون بها عن الا باء



و نیز از اعقاب عمرالا شرف است محمد بن قاسم العلوى که در ایام معتصم اسیر و گـرفتار شد و شایسته است که ما در اینجا اشاره به حال او کنیم.

ذکر اسیر ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زین العابدین علیه السلام مادرش صفیه دختر موسى بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دین و پیوسته لباسهاى پشمینه مى‌پوشید و در ایام معتصم در کوفه خروج کرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسید به جانب خراسان سفر کرد و پـیوسته از بلاد خراسان نقل و انتقال مى‌نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى به(نساء) منتقل مى‌شد و براى او حروب و وقایع رخ دد و خلق بسیارى با وى بیعت کردند و رشته اطاعت و انقیاد امر او را در گردن افکندند.

ابوالفرج نقل کرده که در اندک زمانى در مرو چـهل هزار نفر به بیعت او درآمدند و شبى وعده کرده که لشکرش جمع شوند در آن شب صداى گـریه شنید و در تحقیق آن برآمد معلوم شد که یکى از لشکریان او نمد مرد جولایى را به قهر و غلبه گرفته است و این گریه از آن مرد جولا است، محمد آن مرد ظالم غاصب را طلبید و سبب این امر شنیع را از او پرسید، گفت: ما در بیعت تو درآمدیم که مال مردم ببریم و هرچه خواهیم بکنیم، محمد امر کرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نمودند. آنـگـاه فرمود به چنین مردم نتوان در دین خدا انتصار جست امر کرد لشکر را متفرق نمودند. چون مردم پراکنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از کوفیین و غیره در همان وقت به طالقان رفت و مابین مرو و طالقان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسید خلق بسیارى با وى بیعت کردند.

عبدالله بن طاهر که از جانب معتصم والى نیشابور بود حسین بن نوح را به دفع او روانه کرد، چـون لشکر حسین با لشکر محمد تلاقى کردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشکر محمد را نیاورده هزیمت نمودند، دیگرباره عبدالله بن طاهر لشکر بسیار به مدد حسین فرستاد چند کمینى ترتیب داده به جنگ محمد حاضر شدند، این دفعه غلبه و ظفر براى حسین رخ داد و اصحاب محمد هزیمت کردند محمد نیز مختفیا به جانب(نساء)  مطلع شد آن وقت ابراهیم بن غسان را با هزار سوار منتخب نموده و امر کرد که به دلالت دلیلى به سمت نساء بیرون شود و دور منزل محمد را دفعة احاطه کند و او را دستگیر نماید و بیاورد.

ابراهیم بن غسان به همراهى دلیل با آن سواران به سمت نساء کوچ کرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا که محمد در آن جاى داشت احاطه کردند پس ‍ ابراهیم وارد خانه شد و محمد بن قاسم را با ابوتراب که از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قید و بند کرد و به نیشابور برگشت و شش روزه به نیشابور رسید و محمد را به نظر عبدالله بن طاهر رسانید، عبدالله را چون نظر به ثقالت قید و بند او افتاد، گفت: اى ابراهیم! از خدا نترسیدى که این بنده صالح الهى را چنین در بند و زنجیر نمودى؟ ابراهیم گفت: اى امیر! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت. پس ‍ عبدالله امر کرد تا قید او را تخفیف دادند و سه ماه او را در نیشابور بداشت و براى آنکه امر را بر مردم پنهان دارد امر کرد محاملى ترتیب داده بر استرها حمل کرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تا مردم چنان گمان کنند که محمد را به بغداد فرستاده، چون سه ماه گذشت ابراهیم بن غسان را امر کرد که در شب تارى محمد را حمل کرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حرکت کنند عبدالله بر محمد عرضه کرد اشیاء نفیسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چیزى قبول نکرد جز مصحفى که از عبدالله بن طاهر بود آن را با خود برداشت.

و بالجمله؛ چون نزدیک بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر کرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگیرند تا مکشوف و سر برهنه وارد بلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نیروز سنه دویست و نوزده وارد بغداد کردند، و اراذل و اوباش لشکر معتصم در جلو محمد به لهو و لعب و رقص و طرب اشتغال داشتند و معتصم بر موضع رفیعى تماشا مى‌کرد و مى‌خندید، و محمد را در آن روز غم عظیمى عارض شد و حال آنکه هیچگاهى حالت انکسار و جزع در شداید از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگریست و گفت: خداوندا! تو مى‌دانى که من قصدى جز رفع منکر و تغییر این اوضاع نداشتم؛ و زبانش به تسبیح و استغفار حرکت مى‌کرد و بر آن جماعت نفرین مى‌نمود. پس معتصم، مسرور کبیر را امر کرد تا او را در محبس افکند، پس محمد را در سردابى شبیه به چاه حبس کردند که نزدیک بود از بدى آن موضع، هلاک گردد، و خبر سختى او به معتصم رسید امر کرد او را بیرون آوردند و در قبه اى در بستانى او را حبس نمودند و جماتى را به حراست او گماشت و از پس آن اختلاف است مابین مورخین بعضى گـفته اند که او را مسموم کردند و بعضى گفته اند که به تدبیرى خود را از محبس بیرون کرد و خود را به(واسط)  رسانید و در(واسط) از دنیا رفت و به قولى زنده بد در ایام معتصم و واثق و متوارى مى‌زیست تا در ایام متوکل او را بگرفتند و در محبس افکندند تا در زندان وفات یافت.(128)

و از احفاد عمرالاشرف است امامزاده جعفرى که در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانکه در آن بقعه نوشته شده چنین است:

 هذا قبر الامام الهمام المقتول المقبول قرة عین الرسول صلى الله علیه و آله و سلم جعفر بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام.)

و او غیر از امامزاده جعفرى است که در رى کشته شده، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است چـنانکه در ( مقاتل الطالبیین)  است.

و بدان که یاقوت حموى در(معجم البلدان) گفته: قبر النذور مشهدى [مزارى] است در ظاهر بغداد به مسافت نصف میل از سور بلد و آن قبر را مردم زیارت مى‌کنند و براى آن نذر کنند.

از قاضى تنوحى بغدادى نقل است که گفت: من با عضدالدوله بودم وقتى که از بغداد به عزم همدان بیرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنذور، از من پرسید که اى قاضى این بناء چیست؟ گفتم:(اطال الله بقاء مولانا) این مشهد النذور است و نگفتم که قبر النذور است؛ زیرا مى‌دانستم که از لفظ قبر و کمتر آن تطیر مى‌زند، عضدالدوله را خوش آمد و گـفت: مى‌دانستم که قبر النذور است، مرادم از این سؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم: این قبر عبیدالله بن محمد بن عمر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفیة بکشد امر کرد در همین محل زمین را گود کردند مانند زبیه(و آن مغاکى است که براى شکار کردن شیر درست مى‌کنند) و روى آن را پوشانیدند عبیدالله که از آنجا عبور کرد ندانسته در آن مغاک افتاد و خاک بر روى او ریخته شد و او زنده در زیر خاک مدفون گشت و این قبر مشهور به نذور شد به سبب آن که هر که براى مقصدى نذرى براى او مى‌کند به مقصود خود مى‌رسد و من مکرر براى او نذر کرده ام و به مقصد خود نائل گـشته ام، عضدالدوله قبول نکرد و گفت واقع شدن این نذرها اتفاقى است و منشاء این چـیزها مردم و عوام مى‌باشند که بازارى مى‌خواهند درست کنند چـیزهاى باطل نقل مى‌کنند، قاضى گفت من سکوت کردم، پس از چندى روزى عضدالدوله مرا طلبید و در باب قبر النذور مرا تصدیق نمود و گفت نذرش مجرب است، من براى امر بزرگى بر او نذر کردم و به مطلب رسیدم.(129)

ذکر زید بن على بن الحسین علیه السلام و مقتل او

شیخ مفید قدس سره فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السلام بعد از حضرت امام محمدباقر علیه السلام از دیـگـر برادران خود بهتر و از همـگـى افضل بود و عابد و پرهیزکار و فقیه و سخى و شجاع بود و با شمشیر ظهور نمود، امر به معروف و نهى از منکر و طلب خون امام حسین علیه السلام کرد، پس روایت کرده از ابوالجارود و زیاد بن المنذر که گفت: وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پرسش کردم گفتند او حلیف القرآن است یعنى پیوسته مشغول قرائت قرآن مجید است.

و از خالد بن صفوان نقل کرده که گفت: زید از خوف خدا مى‌گریست چندان که اشک چشمش با آب بینیش مخلوط مى‌گـشت و اعتقاد کردند بسیارى از شیعه در حق او امامت را و سبب حصول این عقیدت خروج زید بود با شمشیر و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضاى از آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم ایشان چنان گمان کردند که مقصود او از این کلمه خود او است و حال آنکه این اراده نداشت؛ زیرا که زید معرفت و شناسایى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام امامت را به وصیت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق علیه السلام.(130)

مؤلف گوید: که ظهور کمالات نفسانى و مجاهدات زید بن على با مرده مروانى مستغنى از توصیف است، صیت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سیف و سنان او در السنه مذکور این چـند شعر که در وصف فضل و شجاعت او است در(کتاب مجالس المؤمنین)  مسطور است:

فلما تردى بالحمائل وانتهى
تبینت الاعداء ان سنانه

تبین فیه میسم العز والتقى

 

یصول باطراف القنا الذوابل
یطیل حنین الامهات الثواکل

ولیدا یفدى بین ایدى القوابل(131)



سید اجل سید علیخان در(شرح صحیفه)  فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السلام را ابوالحسن کنیت بود و مادرش ام ولد و مناقبش اکثر مما یحصر و یعد. و آن سید والانسب موصوف به حلیف القرآن بودى چه هیچگاه از قرائت کلام مجید بر کنار نبودى.(132)

ابونصر بخارى از ابن الجارود روایت کند که گفت: وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پـرسش کردم به من گـفتند: این حلیف القرآن را مى‌خواهى و این اسطوانه مسجد را مى‌گـویى؛ زیرا که از کثرت نماز او را چنین مى‌خواندند. پس سید کلام شیخ مفید را که ما نقل کردیم نقل کرده آنـگـاه فرموده که اهل تاریخ گفته اند: سبب خروج زید و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود که براى شکایت از خالد بن عبدالملک بن الحرث بن الحکم امیر مدینه به سوى هشام بن عبدالملک راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زید مطالب خویش همى به او برنـگـاشت و هشام در اسفل مکتوب او مى‌نوشت به زمین خود بازگرد و زید مى‌فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم.

بالجمله؛ بعد از آنکه مدتى زید در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآید، چـون زید در پـیش روى هشام بنشست هشام گفت: مرا رسیده است که تو در طلب خلافت و آرزوى این رتبت مى‌باشى با آن که تو را این مقام و منزلت نباشد، چه فرزند کنیزى بیش نیستى؛ زید گفت: همانا براى این کلام تو جوابى باشد، گفت: بگوى، گفت: هیچ کس به خداوند اولى نباشد از پـیغمبرى که او را مبعوث داشت و او اسماعیل بن ابراهیم علیه السلام و پسر کنیز است و خداوند او را برگزید و حضرت خیرالبشر صلى الله علیه و آله و سلم را از صلب او پدید ساخت، پس ‍ بعضى کلمات مابین زید و هشام رد و بدل شد، بالاخره هشام گـفت دست این گـول نادان بـگـیرید و بیرون برید، پس زید را بیرون بردند و با چند تن به جانب مدینه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به کوفه درآمد و مردم کوفه روى به بیعت او درآوردند.(133)

مسعودى در(مروج الذهب) فرموده: سبب خروج زید آن شد که رصافه (که از ارضاى قنسرین است)  بر هشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جایى از براى خود نیافت که بنشیند و هم از براى او جایى نگشودند لاجرم در پایین مجلس ‍ بنشست و روى به هشام کرد و فرمود:

لیس احد یکبر عن تقوى الله و لایصغردون تقوى الله و انا اوصیک بتقوى الله فاتقه!

هشام گـفت: ساکت باش لاام لک، تویى آن کس که به خیال خلافت افتاده اى و حال آنکه تو فرزند کنیزى مى‌باشى، زید گفت: از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگویم و اگر نه ساکت باشم؟ گفت: بگو.

فرمود: ان الامهات لایقعدن بالرجال عن الغایات: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فرزندان نمى شود و این باز نمى دارد ایشان را از ترقى و رسیدن به پایان، آنگاه فرمود: مادر اسماعیل کنیزى بود از براى مادر اسحاق و با آنکه مادرش کنیز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بیرون آورد از صلب او پـیامبر خاتم صلى الله علیه و آله و سلم را، اینک تو مرا به مادر طعنه مى‌زنى و حال آنکه من فرزند على و فاطمه علیهما السلام مى‌باشم. پس به پا خاست و خواند:

شرده الخوف و ازرى به
قد کان فى الموت له راحة
ان یحدث الله له دولة

 

کذاک من یکره حر الجلاد
و الموت حتم فى رقاب العباد
یترک آثار العدى کالرماد



و از نزد هشام بیرون شد و به جانب کوفه شتافت.

قراء و اشراف کوفه با او بیعت کردند. پس زید خروج کرد و یوسف بن عمر ثقفى که عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت، همین که تنور حرب تافته شد اصحاب زید بناى غدر نهادند، نکث بیعت کرده و فرار نمودند و باقى ماند زید با جماعت قلیلى و پـیوسته قتال سختى کرد تا شب داخل شد و لشکریان دست از جنگ کشیدند و زید زخم بسیار برداشته بود و تیرى هم بر پیشانیش رسیده بود. پس حجامى را از یکى از قراء کوفه طلبیدند تا پیکان تیر را از جبهه [ پیشانى ] او بیرون کشد همین که حجام آن تیر را بیرون آورد جان شریف زید از تن بیرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن کردند و قبر او را از خاک و گیاه پر کردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حجام پـیمان گـرفتند که این مطلب را آشکار نکند همین که صبح شد حجام نزد یوسف رفت و موضع دفع زید را نشان داد یوسف قبر زید را شکافت و جنازه او را بیرون آورد و سر نازنینش را جدا کرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مکتوب کرد که زید را برهنه و عریان بر دار کشید یوسف او را در کناسه کوفه برهنه کرده بر دار آویخت و به همین قضیه اشاره کرده بعضى شعراء بنى امیه و خطاب به آل ابوطالب و شیعیان ایشان نموده و گفته:

صلبنا لکم زیدا على جذع نخلة

 

و لم ارمهدیا على الجذع یصلب



و آنـگـاه بعد از زمانى هشام براى یوسف نوشت که جثه زید را به آتش بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد.

و ذکر کرده ابوبکر بن عیاش و جماعتى آنکه، زید پنجاه ماه برهنه بر دار آویخته بود در کناسه کوفه و احدى عورت او را ندید به جهت آنکه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ایام سلطنت به ولید بن یزید بن عبدالملک رسید و یحیى بن زید در خراسان ظهور کرد ولید نوشت به عامل خود در کوفه که زید را با دارش بسوزانید پس زید را سوزانیدند و خاکسترش را در کنار فرات به باد دادند.

و نیز مسعودى گـفته که حکایت کرده هیثم بن عدى طائى از عمرو بن هانى که گفت: بیرون شدیم در زمان سفاح با على بن عبدالله عباسى به جهت نبش کردن گورهاى بنى امیه، پـس رسیدیم به قبر هشام او را از گور بیرون دیدیم بدنش هنوز متلاشى نشده اعضایش صحیح مانده بود جز نرمه بینیش، عبدالله هشتاد تازیانه بر بدن او زد پس او را بسوزانید، آنـگـاه رفتیم به ارض وابق، سلیمان را از گور درآوردیم چیزى از او نمانده بود جز صلب و اضلاع و سرش، او را هم سوزانیدیم و همچنین کردیم با سایر مرده هاى بنى امیه که گورهاى ایشان در قنسرین بود، پس رفتیم به سوى دمشق و گور ولید بن عبدالملک را شکافتیم و هیچ چیز از او نیافتیم، پس قبر عبدالملک را شکافتیم چـیزى از او ندیدیم جز شئون سرش، آنـگـاه گـور یزید بن معاویه را کندیم چیزى ندیدیم جز یک استخوان و در لحدش خطى سیاه و طولانى دیدیم مثل آنکه در طول لحد خاکسترى ریخته باشند پس تفتیش کردیم از قبور ایشان در سایر بلدان و سوزانیدیم آنچه را که یافتیم از ایشان.

مسعودى مى‌گـوید: اینکه این خبر را ما در این موقع یاد کردیم براى آن کردار ناستوده است که هشام با زید بن على علیه السلام به پاى برد و آنچه دید به پاداش کردارش ‍ بود(انتهى).(134)

خود لحد گوید به ظالم کیستى
ظالمان را کاش جان در تن مباد
نیکوان را خوفها از من بود
خانه ظالم به دنیا شد خراب

 

ظالما در بیت مظلم چیستى
کز حریقش آتش اندر من فتاد
اى عجب ظالم زمن ایمن بود
من بر او پاینده تا یوم الحساب



همانا این گردون گردان، هزاران عبدالملک و مروان را از ملک و روان بى نصیب ساخته و این روزگار خون آشام هزاران ولید و هشام را دستخوش حوادث سهام[تیرها] و دواهى حسام[شمشیر] گردانیده، و این فلک سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناکام گردانیده است، چـه بسیار پـادشاها با گـنج و کلاه را از فراز کاخ به نشیب خاک سیاه منزل داده و چه شهریاران فیروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافکنده:

خون دل شیرین است آن مى‌که دهد رزبان (135)

 

زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

اى عجب چـه بسیار بدیدند و بسیار شنیدند که ستمکاران پیشین زمان چه ستمها کردند و چـه خونها به ناحق ریختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حریر و دیباج دوختند و چه تخت و تاج بیاراستند و چه بناهاى مشید و چه بنیادهاى مسدد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خیالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گویى که نگون کرده است ایوان فلک و شرا

 

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان



شیخ صدوق از حمزة بن حمران روایت کرده که گـفت: داخل شدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام آن حضرت فرمود که اى حمزه از کجا مى‌آیى؟ عرض ‍ کردم: از کوفه مى‌آیم. حضرت از شنیدن این کلمه گریست چندان که محاسن شریفش از اشک چـشمش تر شد، عرضه داشتم: یابن رسول الله! چه شد شما را که گریه بسیار کردید؟ فرمود: گریه ام از آن شد که یاد کردم عمویم زید را و آن مصائبى که به او رسید. گفتم: چه چیز به خاطر مبارک درآوردى؟ فرمود: یاد کردم شهادت او را در آن هنگام که تیرى به جبین او رسید و از پا درآمد پس فرزندش یحیى به سوى او آمد و خود را بر روى او افکند و گفت: اى پدر بشارت باد تو را که اینک وارد مى‌شوى بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسین علیهما السلام.

زید گـفت: چنین است که مى‌گویى اى پسر جان من، پس حدادى را طلبیدند که آن تیر را بیرون آورد، همین که تیر را از پیشانى او کشیدند جان او نیز از تن بیرون شد، پس نعش زید را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى که در نزد بستان زایده جارى مى‌شد. پس در میان آن نهر قبرى کندند و زید را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى کردند تا آنکه قبرش معلوم نباشد که مبادا دشمنان، او را از قبر بیرون آورند و لکن وقتى که او را دفن مى‌نمودند یکى از غلامان ایشان که از اهل سند بود این مطلب را دانست. روز دیگر خبر برد براى یوسف بن عمر و تعیین کرد براى ایشان قبر زید را، پـس چـهار سال به دار آویخته بود، پس از آن امر کرد او را پایین آوردند و به آتش سوزانیدند و خاکسترش را به باد دادند. پـس حضرت فرمود: خدا لعنت کند قاتل و خاذل زید را و به سوى خداوند شکایت مى‌کنم آنـچـه را که بر ما اهل بیت بعد از پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم از این مردم مى‌رسد و از حق تعالى یارى مى‌جوییم بر دشمنان خود و هو خیر مستعان.(136)

و نیز شیخ صدوق از عبدالله بن سیابه روایت کرده که گفت: هفت نفر بودیم از کوفه بیرون شدیم و به مدینه رفتیم چون خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم حضرت فرمود: از عموى من زید خبر دارید؟ گـفتیم: مهیاى خروج کردن بود و الحال خروج کرده یا خروج خواهد کرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از کوفه خبرى رسید مرا اطلاع دهید. پـس گـفتند چـند روزى نـگـذشت نامه از کوفه آمد که زید روز چهارشنبه غره صفر خروج کرد و روز جمعه به درجه رفیعه شهادت رسید و کشته شد با او فلان و فلان، پـس ما به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم و کاغذ را به آن حضرت دادیم چون آن نامه را قرائت نمود گریست و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون از خدا مى‌طلبم مزد مصیبت عمویم زید را، همانا زید نیکو عمویى بود و از براى دنیا و آخرت ما نافع بود و به خدا قسم که عمویم شهید از دنیا رفت مانند شهدایى که در خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و على و حسن و حسین علیه السلام شهید گشتند.(137)

شیخ مفید قدس سره فرموده که چون خبر شهادت زید به حضرت صادق علیه السلام رسید سخت غمگین و محزون گشت به حدى که آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار دینار از مال خود عطا کرد که قسمت کنند در میان عیالات آن کسانى که در یارى زید شهید گـشته بودند که از جمله آنها بود عیال عبدالله بن زبیر برادر فضیل بن زبیر رسانى که چـهار دینار به او رسید و شهادت او در روز دوم صفر سال صد و بیستم واقع شد و مدت عمرش چـهل و دو سال بوده.(138)

ذکر اولاد زید بن على بن الحسین علیه السلام و مقتل یحیى بن زید

همانا اولاد زید به قول صاحب(عمدة الطالب) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسران او یحیى و حسین و عیسى و محمد است، اما یحیى در اوایل سلطنت ولید بن یزید بن عبدالملک خروج کرد به جهت نهى از منکر و دفع ظلم شایعه امویه و در پـایان کار کشته گـشت. و کیفیت مقتل او به نحو اختصار چنین است:

ابوالفرج و غیره نقل کرده اند که چون زید بن على بن الحسین علیه السلام در سنته صد و بیست و یک در کوفه شهید گشت و یحیى از کار دفن پدر فارغ گردید اصحاب و اعوان زید متفرق گـردیدند و با یحیى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم یحیى شبانه از کوفه بیرون شد و به جانب نینوا رفت و از آنجا حرکت کرد به سوى مدائن، و مدائن در آن وقت در طریق خراسان بود، یوسف بن عمر ثقفى والى عراقین براى گرفتن یحیى حریث کلبى را به مدائن فرستاد، یحیى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفت و در سرخس بر یزید بن عمرو تیمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جماعتى از( محکمه)  یعنى خوارج که کلمه لاحکم الا لله را شعار خود کرده بودند خواستند با او همدست شوند به جهت قتال با بنى امیه. یزید بن عمرو، یحیى را از همراهى با ایشان نهى کرد و گفت چگونه استعانت مى‌جویى بر دفع اعداء به جماعتى که بیزارى از على و اهلبیتش مى‌جویند. پس یحیى ایشان را از خود دور کرد و از سرخس به جانب بلخ رفت و بر حریش بن عبدالرحمن شیبانى ورود کرد و نزد او بماند تا هشام از دنیا رفت و ولید خلیفه گـشت. آنـگـاه یوسف بن عمر براى نصربن سیار عامل خراسان نوشت که به سوى حریش بفرست تا یحیى را ماءخوذ دارد، نصر براى عقیل عامل بلخ نوشت که حریش را بـگـیر و او را رها مکن تا یحیى را به تو سپارد، عقیل حسب الا مر نصر بن سیار را بگرفت و او را ششصد تازیانه زد و گفت به خدا سوگند اگر یحیى را به من نسپارى تو را مى‌کشم، حریش هم از این کار اباء کرد.

قریش پـسر حریش، عقیل را گفت که با پدر من کارى نداشته باش که من کفایت این مهم بر عهده مى‌گـیرم و یحیى را به تو مى‌سپارم. پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتیش یحیى برآمد و یحیى را یافتند در خانه اى که در جوف خانه دیگر بود، پس ‍ او را با یزید بن عمرو که یکى از اصحاب کوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نصر او را در قید و بند کرده محبوس داشت و شرح حال را براى یوسف بن عمر نگاشت. یوسف نیز قضیه را براى ولید نوشت، ولید در جواب نوشت که یحیى و اصحاب او را از بند رها کنند، یوسف مضمون نامه ولید را براى نصر نوشت، نصر بن سیار، یحیى را طلبید و او را تحذیر از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر کرد که ملحق به ولید بشود.

ابوالفرج روایت کرده که چون یحیى را از قید رها کردند جماعتى از مالداران شیعه رفتند به نزد آن حدادى که قید یحیى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند این قید آهن را به ما بفروش، حداد آن قید را به معرض بیع درآورد و هر کدام خواست که ابتیاع کند دیگرى بر قیمت او مى‌افزود تا قیمت آن به بیست هزار درهم رسید. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادند و به شراکت خریدند، پس آن قید را قطعه قطعه کرده قسمت کردند هرکس قسمت خود را براى تبرک، نگین انگشتر نمود.

و بالجمله؛ چـون یحیى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، یحیى را هزار درهم داد تا نفقه کند و او را بیرون کرد به جانب بیهق، یحیى در بیهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ایشان ستور خرید و به دفع عمرو بن زراره عامل ابر شهر بیرون شد. عمرو چون از خروج یحیى مطلع شد قضیه را براى نصر بن سیار نوشت. نصر نوشت براى عبدالله بن قیس ‍ عامل سرخس و براى حسن بن زید عامل طوس که به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با یحیى کارزار کنند.

پـس عبدالله و حسن با جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساکر و جنود تهیه کردند و جنـگ یحیى را آماده گشتند، یحیى با هفتاد سوار به جنگ ایشان آمد و با ایشان کارزار سختى کرد و در پـایان کار عمرو بن زراره را بکشت و بر لشکر او ظفر جست و ایشان را منهزم و متفرق کرد و اموال لشکرگاه عمرو را به غنیمت برداشت، پس از آن به جانب هرات شتافت و از هرات به جوزجان(که مابین مرو و بلخ و از بلاد خراسان است) وارد شد، نصربن سیار سلم[یا سالم] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غیر شامى به جنـگ یحیى فرستاد، پس در قریه ارغوى تلاقى دو لشکر شد و تنور جنگ تافته گشت، یحیى سه روز و سه شب با ایشان رزم کرد تا لشکرش ‍ کشته شد و در پایان کا در غلواى جنگ تیرى بر جبهه[پیشانى] یحیى رسید و از پا در آمد و شهید گردید.

پـس چـون ظفر براى لشکر سلم واقع شد و یحیى کشته گـشت، آمدند بر مقتل او و بدن او را برهنه کردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر براى ولید فرستاد، پـس بدن یحیى را در دروازه شهر جوزجان بر دار آویختند و پـیوسته بدن او بر دار آویخته بود تا ارکان سلطنت امویه متزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس، سلم قاتل یحیى را بکشت و جسد یحیى را از دار به زیر آورد و او را غسل داد و کفن کرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن کرد. پس نگذاشت احدى از آنها را که در خون یحیى شرکت نموده بودند مـگر آنکه بکشت، پس در خراسان و سایر اعمال او یک هفته عزاى یحیى را به پـا داشتند و در آن سال هر مولودى که در خراسان متولد شد یحیى نام نهادند، و قتل یحیى در سنه صد و بیست و پنجم واقع شد، و مادرش ریطة دختر ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفیه بوده.(139)

و دعیل خزاعى اشاره به قبر او نموده در این مصراع: (و اخرى بارض الجوزجان محلها.)  (140)

و در سند(صحیفه کامله) است که عمیر بن متوکل ثقفى بلخى روایت کرد از پدرش متوکل بن هارون که گفت: ملاقات کردم یحیى بن زید بن على علیه السلام را در وقتى که متوجه به خراسان بود پس سلام کردم بر او. گـفت: از کجا مى‌آیى؟ گـفتم: از حج، پـس پـرسید از من از حال اهل بیت و بنى عم خود و مبالغه کرد در پـرسش از حال حضرت جعفر بن محمد علیه السلام، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ایشان و حزن و اندوه ایشان بر پدرش زید، یحیى گفت که عموى من محمد بن على علیه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترک خروج و او را آگاهى داد که اگر خروج کند و از مدینه مفارقت نماید به کجا خواهد رسید مآل امر او پس آیا ملاقات کردى پس عمویم جعفر بن محمد علیه السلام را؟ گـفتم: آرى، گـفت: آیا شنیدى از او که دربارهئ من چیزى بفرماید؟ گفتم: آرى، فرمود: به چه یاد کرد مرا خبر بده، گفتم: فدایت شوم دوست نمى دارم که بگویم به روى تو آنچه که شنیده ام از آن حضرت، گفت: آیا به مرگ مى‌ترسانى مرا، بیار آنچه شنیده اى، گفتم: شنیدم مى‌فرمود تو کشته مى‌شوى و بر دار آویخته مى‌شوى مانند پرت. پس متغیر شد روى یحیى و این آیه مبارکه را تلاوت نمود:

(یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب).(141)

پس بعد از کلماتى چند گفت به من آیا چیزى نوشته اى از پسر عمم یعنى حضرت صادق علیه السلام چیزى به تو املاء فرموده که نگاشته باشى آن را؟ گفتم: آرى، فرمود: بنما به من آن را، پس بیرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم، و بیرون آوردم براى او دعایى را که املاء کرده بود بر من حضرت صادق علیه السلام و فرموده بود که پـدرش محمد بن على علیه السلام بر او املاء کرده و خبر داده او را که این از دعاى پدر بزرگوارش على بن الحسین علیه السلام از جمله دعاى صحیفه کامله است، پس نظر کرد یحیى در آن تا رسید به آخر آن و فرمود که آیا رخصت مى‌دهى مرا در نوشتن این دعا؟ گفتم: یابن رسول الله آیا رخصت مى‌جویى در چیزى که از خود شما است.

پـس فرمود: آگـاه باش که بیرون خواهم آورد به سوى تو صحیفه اى از دعاى کامل که پـدرم حفظ کرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصیت کرده مرا به نگاه داشتن و صیانت آن و منع نمودن آن را از غیر اهلش. عمیر گـفت که پـدرم متوکل گفت برخاستم به سوى یحیى و سرش را بوسسیدم و گفتم به خدا سوگند یابن رسول الله که من پرستش و بندگى مى‌کنم خدا را به دوستى شما در حیات و ممات، پس افکند یحیى صحیفه اى را که به او دادم به سوى پسرش که با او بود و گفت بنویس این دعا را به خط روشن خوب و عرضه کن آن را بر من شاید که من حفظ کنم آن را پس به درستى که من مى‌طلبیدم این دعا را از حضرت جعفر علیه السلام و نمى داد به من، متوکل ابوعبدالله صادق علیه السلام با من از پیش نفرموده بود که دعا را به کسى ندهم. پـس یحیى طلب کرد جامه دانى و بیرون آورد از آن صحیفه قفل زده مهر کرده پس نگاه کرد به مهر آن و بوسید آن را و گریست پس شکست آن مهر را و قفل را گـشود و صحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت و مالید آن را بر روى خود و گـفت: به خدا قسم اى متوکل که اگـر نبود آنـچـه نقل کردى از قول پـسر عمم حضرت صادق علیه السلام که من کشته مى‌شوم و بر دار کشیده مى‌شوم همانا نمى دانم این صحیفه را به تو و در دادن آن بخیل بودم و لکن مى‌دانم که گفته او حق است، فراگرفته است آن را از پدران خود علیهم السلام و همانا به زودى خواهد شد. پـس ترسیدم که بیفتد مثل این علم در چنگ بنى امیه پس پنهان کنند آن را و ذخیره کنند آن را در خزانه هاى خود از براى خود، پـس بـگـیر این صحیفه را و کفایت کن از براى من آن را و منتظر باشد پس هرگـاه واقع شد آنچه باید مابین من و این قوم واقع شود پس این صحیفه امانت است از من نزد تو تا اینکه برسانى آن را به دو پسر عمم محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن بن حسین على علیه السلام چه ایشان قائم

مقام من اند در این امر بعد از من.

متوکل گفت: گرفتم صحیحفه را پس چون یحیى بن زید کشته شد رفتم به سوى مدینه و ملاقات کردم حضرت امام صادق علیه السلام را و نقل کردم براى آن حضرت حدیث یحیى را، پس گریست آن حضرت و بسیار اندوهگین شد بر حال یحیى و فرمود: خداوند رحمت کند پسر عم مرا و او را ملحق کند به پدران و اجداد او. به خدا سوگـند اى متوکل منع نکرد مرا از دادن دعا به یحیى مگر همان چیزى که مى‌ترسید یحیى از آن بر صحیفه پدرش. اکنون کجا است آن صحیفه؟ گفتم: این است آن، پـس گـشود آن را و فرمود: به خدا قسم ! این خط عمویم زید و دعاى جدم على بن الحسین علیهما السلام است، سـپـس فرمود به پـسرش اسماعیل که برخیز اى اسماعیل و بیاور آن دعایى را که امر کرده بودم تو را به حفظ و صیانت آن، پـس ‍ اسماعیل برخاست و بیرون آورد صحیفه اى را که گویا همان صحیفه است که یحیى داده بود آن را به من، پس بوسید آن را حضرت صادق علیه السلام و گـذاشت آن را بر چشم خود و فرمود: این خط پدرم و املاء جد من است در حضور من، عرض ‍ کردم: یابن رسول الله ! اگر رخصت باشد مقابله کنم این صحیفه را با صحیفه زید و یحیى، پـس رخصت داد مرا و فرمود که دیدم من تو را اهل این امر، پس نگاه کردم دیدم که آن دو صحیفه یکى اند و نیافتم یک حرفى که با هم مخالفت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبیدم از آن حضرت در دادن صحیفه به پسران عبدالله بن حسن. فرمود:

(ان الله یاءمرکم ان تؤدوا الامانات الى اهلها) ؛(142)

خداوند تعالى امر مى‌کند شما را که برسانید امانتها را به اهل آن، آرى بده این صحیفه را به ایشان، پس چون برخاستم براى دیدن ایشان حضرت فرمود به من که بر جاى خود باش، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهیم چـون حاضر شدند فرمود: این میراث پسرعم شما یحیى است از پدرش که مخصوص ساخته است شما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى‌کنیم با شما در باب این صحیفه، عرض کردند: خدا تو را رحمت کند، بفرما که قول تو مقبول و پـذیرفته است. فرمود: که بیرون نبرید این صحیفه را از مدینه، گفتند: از براى چیست این؟ فرمود: پسرعم شما مى‌ترسید براى این صحیفه امرى را که مى‌ترسم من آن را بر شما، گفتند: او مى‌ترسید بر آن هنگامى که دانست که کشته مى‌شود، پـس حضرت صادق علیه السلام فرمود که شما نیز ایمن نباشید به خدا سوگند که من مى‌دانم شما به زودى خروج خواهید کرد چنانکه او خروج کرد و کشته مى‌شوید همچنان که او کشته شد. پس برخاستند و مى‌گفتند: ( لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظیم).(143)

ذکر احوال حسین ذوالدمعة پسر دوم زید شهید و اولاد و اعقاب او

همانا حسین بن زید مکنى به ابوعبدالله و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدمعة و ذوالعبرة است، روزى که پـدرش کشته گـشت هفت ساله بود، حضرت صادق علیه السلام او را به منزل خود برده و تبنى و تربیت او فرمود و عالم وافرى به او عنایت نمود و دختر محمد بن ارقط بن عبدالله الباهر را به وى تزویج نمود، و او سیدى زاهد و عابد بود، و از کثرت گـریستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدمعة گفتند، و چون در آخر عمر نابینا شد او را مکفوف گفتند.

از حضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر علیه السلام روایت مى‌کند و ابن ابى عمیر و یونس بن عبدالرحمن و غیر ایشان از او روایت مى‌کنند، تاج الدین بن زهره در ذکر بیت زید شهید، فرموده: و از اعاظم ایشان است حسین ذوالعبرة و ذوالدمعة و او سیدى بوده جلیل القدر شیخ اهل خویش و کریم قوم خود. و بود آن جناب از رجال بنى هاشم از جهت لسان و بیان و علم و زهد و فضل و احاطه به نسب و ایام ناس روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام و وفات کرده سنه صد و سى و چهار انتهى.

و ابوالفرج نقل کرده که حسین ذوالدمعة در محاربه محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روایت کرده از پـسرش یحیى بن حسین که مادرم به پدرم گفت: چه شده که گریه بسیار مى‌کنى؟ گفت: آیا آن دو تیر و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند که مانع شود مرا از گریستن، و مرادش از دو تیر، آن دو تیرى بود که برادرش یحیى و پدرش ‍ زید به آن شهید گشتند.(144)

بالجمله؛ حسین در سال یکصد و سى و پـنج به قولى یک صد و چـهل وفات کرد و دخترش را مهدى عباسى تزویج کرده و او را اعقاب بسیار است از جمله: ابوالمکارم محمد بن یحیى بن نقیب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسین بن محمد بن حسن الزاهد بن ابوالحسن یحیى بن الحسین بن زید شهید است که قرآن را محفوظ داشت، و همچنین هر یک از پدرانش تا امیر المؤمنین علیه السلام. و یحیى بن الحسین ذوالدمعة همان است که در سنه دویست و هفت یا دویست و نه در بغداد وفات کرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت.

و از جمله اعقاب حسین ذوالدمعة، یحیى بن عمر است که در ایام مستعین بالله خلیفه دوازده عباسى به قتل رسید.

ذکر قتل یحیى بن عمر بن یحیى بن حسین بن زید شهید و ذکر بعضى اعقاب او

یحیى بن عمر مکنى به ابوالحسین و مادرش امالحسن دختر حسین بن عبدالله بن اسماعیل بن عبدالله بن جعفر طیار رضى الله عنه است، در ایام متوکل در خراسان خروج کرد او را ماءخوذ داشتند و به نزد متوکل بردند، متوکل امر کرد تا او را تازیانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افکندند و مدتى محبوس بماند تا او را رها کردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بماند آنـگـاه به جانب کوفه کوچ کرد و در ایام خلافت مستعین خروج کرد، و هنگامى که اراده خروج کرد ابتدا نمود به زیارت قبر حضرت امام حسین علیه السلام و با جماعت زوار اراده خود را بـگـفت جماعتى از ایشان با وى همداستان شدند و به(قریه شاهى)  آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به کوفه رفتند.

اصحاب او مردم کوفه را به بیعت او دعوت کردند و پیوسته ندا در دادند که ایها الناس اجیبوا داعى الله خلق کثیرى در بیعت او داخل شدند چـون روز دیـگـر بشد آنـچـه اموال در بیت المال کوفه بود یحیى بگرفت و در میان مردم پخش کرد و پیوسته در میان ایشان به عدل و داد رفتار مى‌نمود و مردم کوفه از جان و دل او را دوست مى‌داشتند، عبدالله بن محمود که از جانب خلیفه در کوفه بود لشکر خود را جمع کرد و به جنـگ یحیى بیرون شد، یحیى یک تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشکرش هزیمت داد. و یحیى مردى قوى و شجاع و دلیر بود.

ابوالفرج از قوت او نقل کرده که او را عموى ثقیل بود از آهن هرگاه بر یکى از غلامان و کنیزانش خشم مى‌کرد آن عمود را بر گردن او مى‌پیچید و کسى نمى توانست او را باز کند مگر خودش که او را باز مى‌کرد.(145)

و بالجمله؛ خبر یحیى در بلاد و امصار شایع شد، چون خبر او به بغداد رسید محمد بن عبدالله بن طاهر، پـسرعم خود حسین بن اسماعیل را با جماعتى از لشکر به دفع یحیى فرستاد. بغدادیین به کره و بى رغبتى به حرب یحیى بیرون شدند؛ چه آنکه اهل بغداد در باطن به یحیى میل داشتند.

بالجمله؛ بعد از حروب و وقایعى مابین یحیى و لشکر حسین در(قریه شاهى) تلاقى شد و جنگ مابین دو طرف پیوسته گشت و هیضم که یکى از سرهنگان لشکر یحیى بود هنـگـامى که تنور جنـگ تافته شد بـگـریخت و لشکر یحیى را دل بشکست و لشکر دشمن قوت گرفت، یحیى چون هزیمت هیضم را بدید قدم مردانگى را استوار داشت و پیوسته جنگ کرد تا زخم بسیارى برداشت و از کار افتاد و سعد ضبابى نزدیک شد و سرش را از تن برید و به نزد حسین بن اسماعیل برد. و از کثرت جراحت و زخم که بر صورتش رسیده بود کسى درست او را نمى شناخت. پـس آن سر را به جانب بغداد به نزد محمد بن عبدالله بن طاهر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعین فرستاد، دیگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب کردند.

مردم بغداد ضجه کشیدند و انکار قتل او نمودند؛ چـه آنکه در باطن میل داشتند به جهت آنـچـه از یحیى مشاهده کرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و کف از دماء[خون ریزى] و بسیارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبدالله بن طاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنیت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نیز بر محمد داخل شد و گـفت: ایها الامیر! آمدم تو را تهنیت گـویم به چـیزى که اگـر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم زنده بود باید او را تعزیت گفت! محمد او را جوابى نگفت، پس ابوهاشم بیرون آمد و این شعر بگفت:

یا بنى طاهر کلوه وبیا
ان وترا یکون طالبه الله

 

ان لحم النبى غیر مری
لوتر نجاحه بالحرى



پـس محمد امر کرد اسیران اهل بیت یحیى را به جانب خراسان کوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پیغمبر در هر خانه اى که باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى‌شود.

ابوالفرج از ابن عمار حدیث کرده که هنـگـامى که اسیران اهل بیت یحیى و اصحاب او را به بغداد مى‌آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ایشان را مى‌دوانیدند و هرگاه یکى از ایشان از کثرت خستگى و تعب عقب مى‌ماند او را گردن مى‌زدند، و تا آن زمان شنیده نشده بود که با اسیرى با این نحو بدرفتارى کنند.(146)

و بالجمله؛ در همان ایامى که در بغداد بودند مکتوب مستعین بالله رسید که اسیران را از بند و حبس رها کنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها کرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه یحیى را که او را در حبس بداشت تا در محبس وفات کرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اى افکندند و دیوارى بر روى او خراب کردند.

و بالجمله؛ یحیى مردى شریف و ورع و دین و خیر و کثیرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعیت و حامى اهل بیت خود از طالبیین بود، و پیوسته با ایشان نیکى و احسان مى‌نمود و لهذا قتل او در قلوب مردم از خاصه و عامه و صغیر و کبیر و قریب و بعید سخت اثر کرد و شهادتش در حدود سنه دویست و پنجاه واقع شد و جماعت بسیارى او را مرثیه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته:

بکت الخیل شجوها(147) بعد یحیى
و بکاه العراق شرقا و غربا
و المصلى و البیت و الرکن
کیف لم تسقط السماء علینا
و بنات النبى یندبن شجوا
و یرثین(148) للرزیة بدرا
قطعت وجهه سیوف الاعادى
قتله مذکر لقتل علی
صلوات الاله وقفا علیهم

 

و بکاه المهند المصقول
و بکاه الکتاب و التنزیل
و الحجر جمیعا له علیه عویل
یوم قالوا ابوالحسین قتیل
موجعات دموعهن همول
فقده مفظع عزیز جلیل
بابى وجهه الوسیم الجمیل
و حسین یوم اوذى الرسول
ما بکى موجع وحن ثکو
ل

و نیز از اعقاب حسین ذوالدمعة است: سید اجل نسابه علامه نحریر بهاءالدین على بن غیاث الدین عبدالکریم نیلى نجفى ابن عبدالحمید بن عبدالله بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غیاث الدین عالم تقى. و او همان است که جمعى از اعراب در شط سواره بر او حمله کردند و لباسهاى او را ربودند و خواستند سراویل او را بربایند مانع شد او را شهید کردند. ابن سید جلال الدین عبدالحمید که محمد بن جعفر المشهدى در(مزار کبیر)  از او روایت مى‌کند ابن عالم فاضل محدث عبدالله التقى النسابة ابن نجم الدین اسامه نقیب عراق ابن نقیب شمس الدین احمد بن نقیب ابوالحسین على بن سید فاضل نساب ابوطالب محمد بن ابوعلى عمر الشریف رئیس جلیل امیر حاج بود و در سنه سیصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود برگـشت. و در واقعه قرامطه که به مکه آمدند و حجرالا سود را کندند و به کوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب کردند.

و به این واقعه اشاره کرده بود حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در اخبار غیبیه خود که روزى در کوفه فرمود: لابد ان یصلب فى هذه الساریة؛ نیست چاره اى از آن که آویخته شود در این ستون و اشاره فرمود به ستون هفتم؛ و این قصه طولانى است. و این سید جلیل همان است که قبه جدش امیرالمومنین علیه السلام را بنا کرد از خلص مال خود. ابن یحیى النسابه نقیب النقباء القائم به کوفه ابن الحسین النسابة النقیب الطاهر ابن ابى عاتقة احمد محدث ابن ابى على عمر بن یحیى بن الحسین ذوالدمعة ابن زید الشهید ابن امام زین العابدین علیه السلام.

و بالجمله؛ بهاءالدین على مذکور جلالت شاءنش بسیار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءلیفات شریفه او است که نقده اخبار و سدنه آثار بر آن رکون و اعتماد نموده، و از آن نقل کرده اند مانند (کتاب انوار المضیئة والدر النضید)  و(کتاب سرور اهل الا یمان فى علامات ظهور صاحب الزمان صلوات الله علیه) و(کتاب الغیبة و الا نصاف فى الرد على صاحب الکشاف) و( شرح مصباح صغیر شیخ)  و غیر ذلک.

استاد شیخ حسن بن سلیمان حلى صاحب(مختصر البصائر) و ابن فهد حلى و تلمیذ شیخ شهید و فخرالمحققین و سید عمیدالدین است و جد او محمد الشریف الجلیل ابن عمر بن یحیى بن الحسین النسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد محدث همان است که صاحب(عمدة الطالب) در حق او گفته که او مردى وجیه و متمول بود و هیچیک از علویین را آن مقدار اموال و املاک و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در یک سال به تنهایى هفتاد و هشت هزار جریب زمین را زراعت مى‌فرمود.

و از غرائب حکایت او این است که وقتى در دیوان جلوس فرموده بود و مطهر بن عبدالله وزیر عزالدولة بن بویه در دیوان حاضر بود در این حال توقیع به او رسید که رسول قرامطه به کوفه مى‌رسد و شایسته چنان است که براى تهیه اسباب دفاع او چـیزى به کوفه مکتوب شود. مطهر بن عبدالله وزیر آن توقیع را به شریف نشان داد و به او اشارت کرد که یکى را به عنوان این خدمت به آن شخص رسول به کوفه روانه دارد و منزل و مایحتاج او را فراهم کند از آن پس وزیر به بعض مهمات دیوان مشغول گـردید و ساعتى به آن حال بود. چـون ملتفت گـشت شریف را فارغ البال و آسوده خیال بر جاى خود نشسته دید و از روى تعجب گفت که اى شریف ! این امر و قضیه از آن امور نباشد که به تهاون و تکاسل بـگـذرد. شریف گفت: همانا من به جانب کوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد که در تهیه اسباب کار هستند، وزیر از این امر تعجب کرد و از وى از چـگـونگى امر پرسیدن گرفت، شریف او را خبر داد که او را در بغداد مرغهاى کوفى و در کوفه طیور بغدادیه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى من فرمان کردم تا به توسط مرغ به کوفه مکتوب بفرستد و هم اکنون خبر باز رسید که آن مکتوب به کوفه وصول یافت و اینک به اطاعت امر مشغول هستند.(149)

و نیز از اعقاب حسین ذوالدمعة است سید اجل بهاءالشرف نجم الدین ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن یحیى ابن الحسین النسابة بن احمد المحدث ابن عمر بن یحیى بن الحسین ذوالدمعة که در اول صحیفهة کامله اسمش هست و عمیدالرؤ ساء از او روایت مى‌کند و جماعت بسیارى غیر از عمیدالرؤ ساء نیز از او روایت مى‌کنند مانند ابن سکون و جعفر بن على والد شیخ محمد بن المشهدى و شیخ هبة الله بن نما و غیر ایشان علیهم الرضوان.

ذکر عیسى پسر سوم زید بن على بن الحسین علیه السلام

همانا عیسى بن زید مکنى است به ابویحیى و ملقب است به موتم الا شبال و این لقب از آن یافت که وقتى شیرى را که داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بکشت از آن وقت لقب موتم الا شبال یافت یعنى یتیم کننده شیربچگان.

ابوالفرج ستایش بلیغى از او نموده و گـفته که او مردى جلیل القدر و صاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده، و از حضرت صادق علیه السلام و برادر آن حضرت عبدالله محمد علیه السلام و از پدر خود زید بن على علیه السلام و غیرهم روایت مى‌کرد و علماء عصر او مقدم او را مبارک مى‌شمردند.(150)

و سفیان ثورى را با او ارادتى تام بود و او را به زیادت تعظیم و احترام مى‌نمود و لکن موافق روایتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنسبة به امام زمان خود حضرت صادق علیه السلام ظاهر گشته.

و بالجمله؛ عیسى در واقعه محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن حاضر بود و چون آن دو تن کشته شدند عیسى از مرم اعتزال جست و در کوفه در خانه على بن صالح بن حى متوارى گشت و نسبش را از مردم پوشیده داشت تا وفات یافت و در ایامى که عیسى پنهان بود یحیى بن حسین بن زید و به قول صاحب ( عمدة الطالب)  محمد بن محمد بن زید به پدر گف که دوست دارم مرا بر عمویم دلالت کنى و بگویى در کجا است تا او را ملاقات کنم، همانا قبیح است بر من که من چنین عمویى داشته باشم و او را دیدار ننمایم. پـدر گـفت: اى پـسرجان ! این خیال از سر به در کن؛ چه آنکه عموى تو عیسى خود را پـنهان کرده است و دوست ندارد که شناخته شود و مى‌ترسم اگر تو را به سوى او دلالت کنم و به نزد او روى به سختى افتد و منزل خود را تغییر دهد، یحیى در این باب مبالغه و اصرار کرد تا آنکه پدر را راضى نمود که مکان عیسى را نشان دهد.

حسین گـفت: اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات کنى از مدینه به کوفه سفر کن چـون به کوفه رسیدى از محله بنى حى پرسش نما، چون این دانستى برو به فلان کوچـه، و آن کوچـه را براى او وصف کرد، چون به آن کوچه رسیدى خانه اى بینى به فلان صفت و فلان نشانى، آن خانه عموى تست؛ لکن تو بر در خانه منشین بلکه برو در اوایل کوچـه بنشین تا وقت مغرب، آنگاه مردى بینى بلند قامت به سن کهولت که صورت نیکویى دارد و آثار سجده در جبهه[پیشانى] او نمایان است. جبه اى از پشم در بر دارد و شترى در پیش انداخته از سقایى برگشته و به هر قدمى که بر مى‌دارد و مى‌نهد ذکر خدا را به جا مى‌آورد و اشک از چشمان او فرو مى‌ریزد همان شخص ‍ عموى تو عیسى است، چـون او را دیدى برخیز و بر او سلام کن و دست در گردن او آور و عمویت ابتدا از تو وحشت خواهد کرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساکن شود. پس زمان کمى با او ملاقات مى‌کنى و مجلس خد را با او طولانى مکن که مبادا کسى شما را ببیند و او را بشناسد آنگاه او را وداع کن و دیگر به نزد او مرو وگرنه از تو نیز پنهان خواهد شد و به مشقت خواهد افتاد، یحیى گفت: آنچه فرمودى اطاعت خواهم کرد، پس تجهیز سفر کرده با پدر وداع نموده به جانب کوفه روان شد.

چـون به کوفه رسیده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حى پرسش نمود و آن خانه را که پدرش وصف کرده بود پیدا نمود، پس در بیرون کوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى که آفتاب غروب کرد، ناگاه مردى را دید که شترى در پیش انداخته و مى‌آید به همان اوصافى که پدرش نشانى داده بود و هر قدمى که بر مى‌دارد و مى‌گـذارد لبهایش به ذکر خدا حرکت مى‌کند و اشک از دیدگانش فرو مى‌ریزد، یحیى برخاست و بر او سلام کرد و با او معانقه نمود. یحیى گفت چون چنین کردم عمویم مانند وحشى که از انسى وحشت کند از من وحشت کرد، گفتم: اى عمو! من یحیى بن حسین بن زید پـسر برادر تو مى‌باشم. چون این از من شنید مرا به سینه چسبانید و چنان گریست و حالش منقلب شد که گفتم الحال سکته خواهد کرد، چون قدرى به خویشتن آمد شتر خود را بخوابانید و با من بنشست و از احوال خویشان و اهل بیت خود از مردان و زنان و کودکان یک یک پرسید و من حالات ایشان را براى او شرح دادم و او مى‌گـریست. آنـگـاه که از حال ایشان مطلع شد حال خود را براى من نقل کرد و گـفت: اى پـسرک ! اگـر از حال من خواسته باشى بدان که من نسب و حال خودم را از مردم پنهان کرده ام و این شتر را کرایه کرده هر روز به سقایى مى‌روم و آب بار مى‌کنم و براى مردم مى‌برم و آنچه تحصیل کردم اجرت شتر را به صاحبش مى‌دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خود صرف مى‌کنم و اگر روزى مانعى براى من پیدا شود که نتوانم در آن روز به آب کشى بیرون روم آن روز را قوتى ندارم که صرف کنم لاجرم از کوفه به صحرا بیرون یم شوم و از فضول بقول، یعنى برگ کاهو و پـوست خیار و امثال اینها که مردم دور افکنده اند جمع مى‌کنم و آن را قوت و غذاى خود مى‌گردانم، و در این مدت که پـنهان گشته ام در همین خانه منزل کرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى که در این خانه ماندم دختر خود را به من تزویج کرد و حق تعالى

از او دخترى به من کرامت فرمود، چون به حد بلوغ رسید مادرش به من گفت که دختر را به پسر فلان سقا که همسایه ما است تزویج کن؛ زیرا که به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بلیغى کرد من در جواب ساکت بودم و جراءت نمى کردم که نسب خود را با وى بـگـویم و او را خبر دهم که دختر من فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم است کفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقا نیست. زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى که هرگز در خیالش نمى گنجید به چنگش افتاده، لاجرم در این باب مبالغه بسیار کرد تا آنکه من از تدبیر کار عاجز شدم و از خدا کفایت این امر را خواستم. حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات یافت و از غصه او راحت شدم، لکن پسرجان من یک غصه در دلم ماند که گمان نمى کنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است که مادامى که دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگویم که اى نور دیده تو از فرزندان پیغمبرى و خانم مى‌باشى نه آنکه دختر یک عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست؛ پس عمویم با من وداع کرد و مرا قسم داد که دیگر به نزد او نروم مبادا که شناخته شود و دستگیر گردد، پـس من بعد از چـند روز دیگر رفتم او را ببینم دیگر او را دیدار نکردم و همان یک دفعه بود ملاقات من با او.(151)

ابوالفرج روایت کرده از خصیب وابشى که از اصحاب زید بن على و مخصوصین عیسى بن زید بود گفت در اوقاتى که عیسى در کوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به دیدن او با حال خوف مى‌رفتیم و بسا بود که در صحرا بود و آب کشى مى‌کرد پس ‍ مى‌نشست با ما و حدیث مى‌کرد ما را و مى‌گفت والله دوست داشتم که من ایمن بودم بر شما از اینها یعنى مهدى عباسى و اعوان او پس طول مى‌دادم مجالست با شما را و توشه مى‌بردم از حدیث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند که من شوق ملاقات شما را دارم و پـیوسته به یاد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب بروید تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى یا ضررى.(152)

و بالجمله؛ عیسى به همین حال بود تا وفات یافت. و او را چند نفر مخصوص بود که پـوشیده بر امر او مطلع بودند: یکى ابن علاق صیرفى، و دیگر(حاضر)، و سوم صباح زعفرانى، و چهارم حسن بن صالح. و مهدى در صدد بود که اگر عیسى را نمى یابد لااقل بر این چند تن ظفر یابد تا هنگامى که بر(حاضر) ظفر یافت و او را در محبس انداخت و به هر حیله که باید و شاید خواست تا مگر از عیسى و اصحاب او از(حاضر) خبر گیرد او کتمان کرد و بروز نداد تا او را کشتند، و چون عیسى دنیا را وداع کرد دو طفل صغیر از او بماند، و صباح کفالت ایشان مى‌نمود.

و نقل شده که صباح به حسن، گفت: اکنون که عیسى وفات کرد چه مانع است که ما خود را ظاهر کنیم و خبر موت عیسى را به مهدى رسانیم تا او راحت شود و ما نیز از خوف او ایمن شویم، چـه آنکه طلب کردن مهدى ما را به جهت عیسى است الحال که او بمرد دیـگر با ما کارى ندارد. حسن گفت: نه والله! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى الله فرزند نبى الله روشن نخواهم کرد، همانا یک شبى که من به حالت ترس به پـایابن برم بهتر است از جهاد و عبادت یک سال، صباح گفت: چون دو ماه از موت عیسى بگذشت حسن بن صالح نیز از دنیا بگذشت آنگاه من احمد و زید کودکان یتیم عیسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسیدم کودکان را در خانه اى سپردم و خود با جامه کهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسیدم گفتم من صباح زعفرانى مى‌باشم و اذن بار طلبیدم خلیفه مرا طلب کرد و چـون بر او داخل شدم گفت: تویى صباح زعفرانى؟ گفتم: بلى، گفت: لاحیاک الله ولابیاک الله و لا قرب دارک اى دشمن خدا تویى که مردم را به بیعت دشمن من عیسى مى‌خواندى؟ گـفتم: بلى، گـفت: پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى. گفتم: اى خلیفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزیتى، گفت: بشارت و تعزیت تو چیست؟ گفتم: اما بشارت تو به مرگ عیسى بن زید است و اما تعزیت نیز براى موت عیسى است؛ چه آنکه عیسى پسرعم و خویش تو بود.

مهدى چـون این بشنید سجده شکر به جاى آورد، پس از آن پرسید که عیسى کى وفات کرد؟ گـفتم: تا به حال دو ماه است، گـفت: چـرا تا به حال مرا خبر ندادى؟ گفتم: حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنکه او نیز بمرد من به سوى تو آمم، مهدى چون خبر مرگ حسن شنید سجده دیگر به جاى آورد و گفت: الحمدلله که خدا شر او را از من کفایت کرد؛ چـه آنکه او سخت ترین دشمنان من بود، آنگاه گفت: اى مرد! هرچـه خواهى از من بخواه که حاجت تو برآورده خواهد شد و من تو را از مال دنیا بى نیاز خواهم کرد، گفتم: به خدا سوگند که من از تو چیزى نمى طلبم و حاجتى نمى خواهم جز یک حاجت، گفت: آن کدام است؟ گفتم: کفالت یتیمان عیسى بن زید است و به خدا قسم است اگر من چیزى مى‌داشتم که بتوانم آنها را کفالت کنم این حاجت را نیز از تو نمى طلبیدم و ایشان را به بغداد نمى آوردم. پس شرحى از عیسى و کودکان او نقل کردم و گفتم: شایسته است که شما در حق این کودکان یتیم گرسنه که نزدیک است هلاک شوند پدرى کنى و ایشان را از گرسنگى و پریشانى برهانى.

مهدى چـون حال یتیمان عیسى را شنید بى اختیار بگریست چندان که اشک چشمش سرازیر شد، گـفت: اى مرد خدا! خدا جزاى خیر دهد تو را خوب کردى که حال ایشان را براى من نقل کردى و حق ایشان را ادا نمودى همانا فرزندان عیسى نیز مانند فرزندان من اند اکنون برو و ایشان را به نزد من آر، گفتم: از براى ایشان امان است؟ گفت: بلى در امان خدا و در امان من و در ذمه من و ذمه پدران من مى‌باشند، و من پیوسته او را قسم مى‌دادم و از او امان مى‌گرفتم که مبادا اگر ایشان را براى او آورم آسیبى به ایشان رساند و مهدى هم ایشان را امان مى‌داد تا آنکه در پـایان کلام گـفت: اى حبیب من ! اطفال کوچـک را چه تقصیر است که من ایشان را آسیبى برسانم، همانا آنکه با سلطنت من معارض بود پدر ایشان بود. و اگر او نیز به نزد من مى‌آمد و با من منازعت نمى کرد مرا با وى کارى نبود تا چـه رسد به کودکان یتیم، الحال برخیز و برو و ایشان را به نزد من آر خداى جزاى خیرت دهد و از تو هم استدعا مى‌کنم که عطاى مرا قبول کنى، گفتم: من چیزى نمى خواهم. آنگاه رفتم و کودکان عیسى را حاضر کردم، چـون مهدى ایشان را بدید به حال ایشان رقت کرد و ایشان را به خود چـسبانید و امر کرد کنیزکى را که پـرستارى ایشان کند و چـند نفر هم موکل خدمت ایشان نمود و من نیز در هر چندى از حال ایشان تحقیق مى‌کردم و پیوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى که محمدامین مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بیرون شدند و زید به مرض از دنیا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت.(153)

ذکر اولاد و اعقاب عیسى بن زید شهید

همانا عیسى بن زید را از چهار فرزند اعقاب به یادگار ماند: احمدالمختفى و زید و محمد و حسین غضارة و حسین جد على بن زید بن الحسین است که در ایام مهتدى بالله خروج کرد در کوفه، جماعتى از عوام و اعراب کوفه با او بیعت کردند. مهتدى شاه بن میکال را با لشکرى عظیم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشکر على گردید متوحش شدند؛ چه آنکه عدد ایشان به دویست سوار مى‌رسید. على چون وحشت ایشان را بدید گفت: همانا اى مردم ! این لشکر مرا مى‌طلبند و با غیر من کارى ندارند من بیعت خود را از گردن شما برداشتم پى کار خود روید و مرا با ایشان گذارید، گفتند: به خدا قسم که ما چنین نخواهیم کرد، چون لشکر شاه بن میکال رسید لشکر على را فزعى غالب شد، على گفت: اى مردم ! به خود بمانید و تماشاى شجاعت من نمایید.

پس شمشیر از نیام کشید و اسب خود را در میان آن لشکر عظیم دوانید و بر ایشان از یمین و یسار شمشیر زد تا آنکه از میان لشکر بیرون شد و بر فراز تلى رفت، دیگرباره از پـشت ایشان درآمد و بر ایشان حمله کرد لشکر از ترس براى او کوچه مى‌دادند تا به مکان اول خود عود نمود و دو سه کرت این چـنین حمله کرد بر ایشان، لشکر او دل قوى شدند و بر لشکر شاه بن میکال حمله کردند، لشکر شاه هزیمتى شنیع نمودند و على بن زید فتح کرد، و ببود تا در ایام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبیدالله بن العباس ابن امیر المؤمنین علیه السلام و طاهر بن احمد بن القاسم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السلام گردن زد.(154)

ذکر احمد بن عیسى بن زید و ناجم صاحب زنج

احمد بن عیسى بن زید مردى عالم و فقیه و بزرگ و زاهد و صاحب کتابى در فقه بوده و مادرش عاتکه دختر فضیل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب هاشمیه بوده و تولدش در سال یک صد و پـنجاه و هشتم و وفاتش در سال دویست و چـهلم روى داد. در پـایان روزگـار نابینا گـشت و چـنانکه در ذیل وفات پـدرش عیسى اشارت رفت از آن هنـگام که او را به مهدى تسلیم کردند در دارالخلافه مى‌زیست تا زمان رشید، صاحب(عمدة الطالب) گفته که نزد رشید مى‌زیست تا کبیر شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنهان گـردید و ببود تا در بصره وفات نمود و این هنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از این روى او را مختفى مى‌نامیدند انتهى.(155)

و زوجه اش خدیجه دختر على بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مادر محمد پسرش است که مردى وجیه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات یافت.

مؤلف گوید: از کسانى که خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى‌کرده که من على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن الحسین علیه السلام مى‌باشم و جماعتى او را ( دعى آل ابوطالب)  مى‌گفتند و در توقیع حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام است: (صاحب الزنج لیس من اهل البیت)(156) و اصلش از یکى از قراء رى بود و به مذهب ازراقه و خوارج میل داشت و تمام گناهان را شرک مى‌دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.

در ایام خلافت مهتدى بالله سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دویست و پنجاه و پنجم در حدود بصره خروج کرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالک گردید و جماعت( زنـگ) را براى انگیزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بصره و اهواز و نواحى اهواز جمعى بزرگ بودند و اهل این نواحى این جماعت را مى‌خریدند و در املاک و ضیاع و باغستان خود به خدمت ماءمور مى‌ساختند و جماعتى از اعراب ایشان نیز او را متابعت مى‌کردند و از وى افعالى ظهور یافت که هیچ کس پیش از وى چنین نکرده بود و زمان المعتمد على الله ابوالعباس احمد بن متوکل برادرش صلحة بن متوکل که ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بیرون شد و پیوسته به حیلت و تدبیر جنگ و گریز مى‌کرد تا او را بکشت و مردم را از شر او آسوده کرد و مدت ایام تسلط و قهر صاحب زنج چـهارده سال و چهار ماه بود.

و او مردى قسى القلب و ذمیم الا فعال بود و در سفک دماء مسلمانان و اسر نساء و کشتن زنان و اطفال و غارت کردن اموال خوددارى نکرد. و نقل شده که در یک واقعه در بصره سیصد هزار نفس از مردم بکشت و فتنه او بر مردم سخت عظیم بود.(157)

حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در اخبار غیبیه خود مکرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاریهاى اهل بصره.

از جمله فرموده:(یا احنف کانى به وقد سار بالجیش الذى لایکون له غبار[و لا لجب] و لا قعقعة لجم ولا حمحمة خیل و یثیرون الارض باقدامهم کانها اقدام النعام.(158))

سید رضى رضى الله عنه فرموده که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه اشاره به(صاحب زنج) فرموده و معنى کلام آن حضرت آن است که اى احنف ! گویا مى‌نـگـرم او را که با سپاهى سیر مى‌کند که نه گرد و غبارى و نه صدایى و نه آواز سلاح و لگـامى دارد با قدمهاى خویشتن زمین را بر هم مى‌شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است.

مؤلف گوید: که در اوائل ظهور صاحب زنج که زنگیان به او پناهنده گشتند و جمعیت وى بسیار گـشت مورخین نوشته اند که در تمامى سپاه او به غیر از سه شمشیر نبود. چون به آهنـگ بصره شد به قریه معروف به کرخ رسید بزرگان قریه به دیدار او بشتافتند و لوازم پذیرایى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ایشان به پاى برد و چـون بامداد شد اسبى کمیت از بهرش از آن قریه هدیه کردند و آن اسب را زین و لگان نبود و از هیچ کجا به دست نیامد سپس ریسمانى بر او استوار کردند و سوار شدند و هم با ریسمان از لیف دهانش بستند.

ابن ابى الحدید مى‌گـوید این داستان مصدق قول حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است که فرموده:

کانى به قد سار فى الجیش الذى لیس له غبار و لالجب الخ.(159)

پس از آن حضرت به احنف، مى‌فرماید:

(ویل لسککم العامرة و الدور المزخرفة التى لها اجنحة کاجنحة النسور و خراطیم کخراطیم الفیلة من اولئک الذین لایندب قتیلهم و لا یفتقد عائبهم.)

مى فرماید: اى احنف ! واى بر کوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زینت و نـگـار کرده که بالها دارد مانند بالهاى کرکس و خرطومها مانند خرطوم فیل از چـنین گـروهى که نه بر کشته ایشان کسى ندبه مى‌کند و نه گمشده ایشان را کسى جستجو مى‌کند، چون که زنگیان عبید و غریب بودند و کسى نداشتند که بر ایشان ندبه کند یا از نابود شدن ایشان جایش خالى بماند، و شاید مراد از این بالها رواشن باشد یا اخشاب و بوریاهایى که بیرون عمارتها از سقفها آویزان مى‌کنند که درها و دیوارها را از صدمه باران و تابش آفتاب نـگـهدارد. و خرطوم خانه ها، ناودانهاى متصل به دیوار است تا به زمین که قیر بر آنها مالیده اند و بسیار شبیه است به خرطوم فیل و حضرت امیر المؤمنین علیه السلام به این فرمایش اشاره مى‌فرماید به خراب شدن و سوختن این عمارت در فتنه صاحب زنج.

همانا مورخین نقل کرده اند که در روز جمعه هفدهم شوال سنه دویست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بکشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پیوسته مردم را کشت و خانه ها را آتش زد تا آنکه جویها را از خون روان گشت و کوى و بازار خونگسار گردید و کوشک و گـلستان، گورستان گردید و خانه ها و هرکجا که رهگذر انسان یا چارپایان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت.

(واتسع الحریق من الجبل الى الجبل و عظم الخطب و عمها القتل و النهب و الاحراق.)

پـس از این قتل عام، مردم را امان دادند و گفتند هرکه حاضر شود در امان است، هنگامى که مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشیر در میان ایشان نهادند و صداى مردم به شهادت جارى و خونشان در زمین سارى بود، کشتند هرکس را که دیدند. در بصره که هرکه مالدار بود اول مال او را مى‌گـرفتند یعنى شکنجه مى‌کردند او را تا ظاهر کند مال خود را و ناگهان او را مى‌کشتند و هرکه فقیر بود بدون فرصت در همان وقت او را مى‌کشتند تا آنکه نقل شده که هرکس از مردم بصره به حیل مختلفه جان به سلامت ببرد در آن ابار و چاهها که را سراها کنده بودند پنهان گـردیده و چـون تاریکى شب جهان را فرو مى‌گرفت از ظلمت چاه طلوع مى‌کردند، و چون ماءکولى موجود نبود ناچـار از گوشت سگ و موش و گربه کار خورش و خوردنى مى‌ساختند و چـون خورشید طلوع مى‌کرد به چاه غروب مى‌نمودند و به همین گونه مى‌گـذرانیدند چندان که از آن حیوانات نیز چیزى به جاى نماند و بر هیچ چیز دست نیافتند این وقت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر کس از گرسنگى بمردى دیگران از گـوشتش زندگـى گـرفتى و هرکس را قدرت بودى رفیق خود را بکشتى و او را بخوردى و چـنان سختى کار بر مردم شدت کرد که زنى را دیدند که سر بر دست گـرفته و مى‌گـرید از سبب آن پرسیدند گفت: مردم دور خواهرم جمع شدند تا بمیرد گـوشت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود که او را پاره پاره کردند و گوشت او را قسمت نمودند و از گـوشت او قسمتى به من ندادند جز سرش و در این قسمت بر من ظلم نمودند!(160)

مؤلف گـوید: معلوم شد فرمایش حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در آن خطبه شریفه که فرموده:
(فویل لک یا بصرة من جیش من نقم الله لارهج له و لاحس و سیبتلى اهلک بالموت الاحمر والجوع الاغبر:)

واى بر تو اى بصره ! از لشکرى که نقمت و شکنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سیاه زنگى را چون دیگر لشکرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مرکب بسیار نبود و زود باشد اى بصره که اهل تو، به مرگ احمر و جوع اغبر مبتلا شوند، یعنى به قتل و قحط تباه گردند.(161) و این کلمات حضرت امیر المؤمنین علیه السلام معجزه بزرگى است.

ذکر محمد بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السلام و اعقاب او

محمد بن زید کوچـکترین فرزندان زید شهید است و او را در عراق اعقاب بسیار بوده، کنیتش ابوجعفر، فضلى بسیار و نبالتى به کمال داشت، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است که ( داعى کبیر)  آن را براى سادات و علویین نقل کرده که آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طریق رفتار نمایند، و ما آن قصه را در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السلام نگارش دادیم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زید همان است که در ایام ابوالسرایا یا در سنه صد و نود و نه بعد از وفات محمد بن ابراهیم طباطبا مردم با وى بیعت کردند و آخرالا مر او را گـرفته به نزد ماءمون در مرو فرستادند و در آن وقت بیست سال داشت، ماءمون تعجب کرد از صغر سن او، با وى گفت: ( کیف رایت صنع الله بابن عمک؟)  محمد گفت:

رایت امین الله فى العفو والحلم

 

و کان یسیرا عنده اعظم الجرم

 

گـویند چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانید و جگرش پاره پاره شده در طشت مى‌ریخت و او نظر مى‌کرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى‌گردانید. و مادرش فاطمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب بوده است.

و پسر دیگرى جعفر بن محمد بن زید مردى عالم و فقیه و ادیب و شاعر و آمر به معروف و ناهى از منکر بوده در کلاجر نیشابور به خاک رفته، کذا فى بعض ‍ المشجرات، و ظاهرا او است پدر احمد سکین که بیاید ذکرش بعد از این.
و بدان که از احفاد محمد بن زید است، سید اجل وحید عصره و فرید دهره صدرالدین على بن نظام الدین احمد بن میر محمد معصوم مدنى مشهور به سید علیخان شیرازى جامع جمیع کمالات و علوم، صاحب مؤلفات نفیسه مانند(شرح صمدیه) و(شرح صحیفه) و(سلافة) و(انوار الربیع) و(سلوة الغریب) و غیر ذلک. وفاتش سنه هزار و صد و نوزده در شیراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزدیک قبر سید اجل سید ماجد است، پدران سید علیخان همگى علما و فضلا و محدثین بوده اند، در کتاب(سلافة العصر من محاسن اءعیان العصر) در ترجمه والدش نظام الدین احمد، فرمود:

(امام ابن امام و همام ابن همام هلم جرا الى ان اجاوز المجرة مجرا لا اقف على حد حتى انتهى الى اشرف جد و کفى شاهدا على هذا المرام قول احد اجداده الکرام لیس فى نسبنا الا ذوفضل و حلم حتى نقف على باب مدینة العلم.(162))
و از جمله پـدران او است استاد البشر والعقل الحادى عشر غیاث الدین منصور دشتکى که قاضى نورالله در(مجالس) در ترجمه او فرموده: خاتم الحکماء و غوث العلماء الا میر غیاث الدین منصور شیرازى آنکه ارسطو و افلاطون بلکه حکماى دهر و قرون اگر در زمان آن قبله اهل ایمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلک مستفیدان و ملازمان مجلس عالیش نمودندى انتهى.(163)

گـویند در بیست سالگى از ضبط علوم فارغ گردیده و در چهارده سالگى داعیه مناظره با علامه دوانى در خود دیده، در سنه نهصد و سى و شش که زمان سلطنت در کف با کفایت شاه طهماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسید ملقب به صدر صدور ممالک گردید، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدین محقق کرکى از عراق عرب به تبریز آمد و از جانب سلطان نهایت احترام مى‌دید به امیر غیاث الین مذکور در طریقه محبت مسلوک فرمود. گـویند که این دو بزرگوار با هم قرار دادند که در یک هفته جناب محقق(کتاب شرح تجرید) را نزد میر بخواند و در هفته دیگر جناب میر(کتاب قواعد) را از جناب محقق استفاده نماید. مدتى بر این منوال گذشت تا آنکه مفسدین سخنى چینى کردند و مابین این دو بزگوار را به هم زدند، پـس جناب میر، از منصب صدارت استعفا و عود به شیراز نمود و در سنه نهصد و چـهل و هشت به رحمت ایزدى پیوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاک رفت، و آن جناب را منصنفات بسیار است که ذکرش در اینجا مهم نیست و والد ماجدش سید الحکماء و المدققین ابوالمعالى صدرالین محمد بن ابراهیم است که معروف به صدرالدین کبیر که قاضى نورالله در ترجمه او فرموده: آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومین علیهم السلام همگى حافظ احادیث و حامل علوم شرعیه بوده اند انتهى.(164) از ماءثر او، مدرسه رفیعه منصوریه است در شیراز، در سنه نهصد و سه از دنیا رحلت بفرمود.

و از جمله اجداد ایشان است نصرالدین ابوجعفر احمد سکین که مقرب به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بوده و آن حضرت(فقه الرضا) را به خط مبارک خویش براى او نوشته و آن کتاب شریف در جمله کتب سید علیخان در بلاد مکه معظمه بوده چنانکه صاحب ریاض فرموده، و سید صدرالدین محمد مذکور فرموده:

(ثم ان احمد السکین جدى صحب الا مام الرضا علیه السلام من لدن کان بالمدینة الى ان اشخص تلقاء خراسان عشر سنین فاخذ منه العلم و اجازته عندى فاحمد یروى عن الامام الرضا علیه السلام عن آبائه علیهم السلام عن رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و هذا الاسناد ایضا مما اتفرد به لایشرکنى فیه احد و قد خصنى الله تعالى بذلک و الحمدلله.)

ذکر حسین بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض اعقاب او

شیخ مفید رحمه الله فرموده که حسین بن على بن الحسین علیه السلام سیدى فاضل و صاحب ورع بوده و روایت کرده حدیث بسیار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍ فاطمه بنت الحسین علیه السلام و از برادرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام، احمد بن عیسى از پدرش حدیث کرده که گفت: مى‌دیدم حسین بن على را که دعا مى‌کرد من با خود مى‌گـفتم که دست خود را از دعا پایین نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق.(165)

و از سعید ـ صاحب حسن بن صالح ـ مروى است که هیچ کس را ندیده بودم که از حسن بن صالح بیمناکتر از خداى باشد تا هنگامى که به مدینه طیبه درآمدم و حسین بن على بن الحسین علیه السلام را بدیدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بیمناک ندیدم از شدت بیم و خوف چنان نمودى که گویا او را به آتش در برده، دیگر باره اش بیرون آورده اند.(166)

یحیى بن سلیمان بن حسین از عمش ابراهیم بن الحسین از پدرش حسین بن على بن الحسین علیه السلام روایت کرده که حسین گفت: ابراهیم بن هشام مخزومى والى مدینه بود و در هر جمعه ما را به مسجد رسول خداى صلى الله علیه و آله و سلم نزدیک منبر جمع کردى و بر منبر بالار فتى و امیر المؤمنین علیه السلام را ناسزا گفتى، حسین مى‌گوید: پس روزى در آنجا حاضر شدم در وقتى که آن مکان از جمعیت پر شده بود من خود را به منبر چسبانیدم پس مرا خواب ربود در آن حال دیدم که قبر شریف پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم شکافته شد و مردى با جامه سفید نمایان گشت، به من گفت: اى ابوعبدالله ! محزون نمى کند تو را آنچه این مى‌گوید؟ گفتم: بلى والله، گفت: چشمهاى خود را بـگـشا و ببین خدا با او چه مى‌کند، پس دیدم ابراهیم بن هشام را در حالتى که به على علیه السلام بد مى‌گـفت ناگاه از بالاى منبر به زیر افتاد و بمرد لعنة الله علیه.(167)

مؤلف گوید: پیش از این دانستى که حضرت امام زین العابدین علیه السلام را دو پسر بوده به نام حسین و آنکه کوچکتر بوده حسین اصغرش مى‌گفتند و فرمایش شیخ مفید در توصیف حسین معلوم نیست که کدام یک مراد او است لکن شیخ مادر(مستدرک الوسائل) و بعضى دیگر، فرمایش او را بر حسین اصغر وارد کرده اند، به هر جهت آن حسین که صاحب اولاد و اعقاب است، حسین اصغر است که کنیه اش ابوعبدالله بوده و مردى عفیف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روایت حدیث کرده اند از جمله عبدالله بن المبارک و محمد بن عمر واقدى شیعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگى وفات کر و در بقیع به خاک رفت.

و او را چـند پـسر بوده یکى عبدالله پـدر قاسم است که رئیس و جلیل بوده و دیـگـر حسن بن حسین است که مردى محدث نزیل مکه بوده و در ارض روم وفات کرده و دیگر ابوالحسین على بن حسین است که او را از رجال بنى هاشم مى‌شمردند و صاحب فضل و لسان و بیان و سخاوت بوده و از اخلاق او نقل شده که چـون طعام برایش حاضر مى‌کردند صداى سائل که بلند مى‌شد طعام خود را به سائل مى‌داد دیگرباره طعام براى او حاضر مى‌کردند باز صداى سائل مى‌شنید آن طعام را به سائل مى‌داد. لاجرم در وقت غذا خوردن او زوجه اش کنیزى را مى‌فرستاد به نزد در بایستد تا سائل پـیدا شود و به او چـیزى دهد که سائل صدا نکند تا على آن طعام را بخورد.

و دیـگـر عبیدالله اعرج است که بیاید ذکرش و بیاى در ذکر اولاد حضرت صادق علیه السلام آنکه فاطمه دختر حسین زوجه آن حضرت و مادر اسماعیل و عبدالله پـسران آن حضرت بوده و بالجمله؛ فرزندان و بازماندگان حسین اصغر در حجاز و عراق و بلاد عجم و مغرب بسیار بوده اند.

از ایشان است حفیدش ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن الحسین مذکور مدنى نزیل کوفه که علماء رجال او را ذکر کرده اند، وفاتش سنه صد و هشتاد و یک واقع شده. و برادرش قاسم بن عبدالله بن الحسین مردى رئیس و فاضل بوده، ابوالفرج در (مقاتل الطالبیین) او را ذکر نموده.(168)

و از جمله ایشان است عبدالله بن الحسن بن الحسین الا صغر مدفون در شوشتر که قاضى نوالله در(مجالس) در حق او گفته که او از اکابر ذریه سیدالمرسلین، و در فضل و طهارت مشابه جد خود حضرت امام زین العابدین علیه السلام بود و لهذا در دست اعادى دین شهید گردید، و هم نقل کرده که نام شریف او عبدالله و لقب منیفش زین العابدین بود. بانى اصل عمارت او مستنصر خلیفه عباسى که اول بار قبه شریف حضرت امام موسى کاظم و امام محمدجواد علیهما السلام را بنا نهاد و بعد از آن متاءخرا سادات حسینى مرعشى شوشتر بر آن عمارت افزودند و مساعى جمیله در تزویج مزار فایض البرکات او که از اشراف و الطف بقاع شوشتر است نمودند، شکرالله سمیهم انتهى.(169)

و نیز از ایشان است که احمد بن على بن محمد بن جعفر بن عبدالله بن الحسین الا صغر که معروف است به(عقیقى) و مقیم مکه معظمه بوده و از اصحابنا الکوفیین روایت بسیار سماع کرده و کتبى تصنیف نموده و پسرش على بن احمد معروف به (عقیقى) صاحب کتب کثیره و کتاب رجال، معاصر شیخ صدوق است. و شیخ ابوعلى در(منتهى المقال) از او بسیار نقل مى‌کند و علامت او را(عق) قرار داده و فرموده که او از اجله علماء امامیه و اعاظم فقهاء اثنى عشریه صاحب مصنفات مشهور است، و آیة الله علامه در(خلاصه)(170) از کتاب رجال او بسیار نقل مى‌کند. و شیخ صدوق در(کتاب اکمال الدین)(171) حدیثى نقل کرده که صریح است در جلالت و علو منزلت او و عمش حسن بن محمد بن جعفر بن عبدالله بن الحسین الا صغر از جانب داعى کبیر حکومت شهر سارى داشت. در غیبت داعى، جامه سیاه که شعار عباسیان بود بپوشید و خطبه به نام سلاطین خراسان کرد. چـون داعى قوت گـرفت و معاودت نمود او را به قتل رسانید.

و از جمله ایشان است سید شریف نسابه امام زاده قاضى صابر که در(ونک) که یکى از قراء طهران است مدفون است و نسب شریفش چنانچه در(روح و ریحانه) است چـنین است: ابوالقاسم على بن محمد بن نصر بن مهدى بن محمد بن على بن عبدالله بن عیسى بن على بن حسین الا صغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام و نقل کرده از(نهایة الا عقاب)  که تولد این امام زاده در همان قریه بوده و در علم نسب کمال امتیاز داشته و در زمانهاى گذشته هر بلدى را نسابه اى بوده و نسابه رى او بوده و نسابین به خدمتش مى‌رسیدند و از او استفاده مى‌نمودند.

و از مجدالدین که یکى از نسابین رى بوده نقل کرده که گفته:

(و قد راءیته بالرى و حضرت مجلسه و کان یدخل على و یجرى بیننا مذاکرة فى علم الانساب فى شهور سنة ست و عشرین و خمسماءة.)(172)

و از جمله ایشان است محمد السلیق و على المرعشى پسران عبیدالله بن محمد بن حسن بن حسین الا صغر، اما این کلمه ماءخوذ است از قوله تعالى(سلقوکم بالسنة حداد)  (173)

و اما على المرعش، قاضى نورالله شوشترى گفته که کبوتر بلند پرواز را(مرعش)  مى‌گـویند و چون على مذکور به علو شاءن و رفعت منزلت و مکان اتصاف داشت توصیف او به مرعش جهت استعارة علو منزلت او بوده باشد، و فرموده: به او منتسب اند سادات مرعشیه و آنها چهار فرقه اند:

فرقه اول ـ سادات عالى درجات مازندران که به تشیع مشهورند، و از جمله ایشان است میر قوام الدین که سلاطین قوامیه مرعشیه مازندران به او منسوب اند و او مشهور به(میر بزرگ)  است و نسبش بدین طریق است:

سید قوام الدین صادق بن عبدالله بن محمد بن ابى هاشم بن على بن حسن بن على المرعش، و آن جناب مدتى در خراسان به سلوک مشغول بود بعد از آن به مازندران وطن اصلى خود رجوع کرد و در سنه هفتصد و شصت فرومانده مازندران گردید و در سنه هفتصد و هشتاد و یک وفات کرد و در آمل مدفون گشت، و مشهدش ‍ مزاریست ساطع الا نوار که در عهد صفویه بارگاهش به اهتمام تمام پرداخته قبه عظیمى بر آن افراخته شد، و او را چند پـسر والاگـهر بوده، از آن جمله است سید رضى الدین والى آمل و سید فخرالدین سردار رستمدار و سید کمال الدین فرمانفرماى سارى؛

فرقه دوم ـ سادات شوشتراند که از مازندران به آنجا آمده اند و ترویج مذهب ائمه اطهار علیهم السلام نموده اند و از اکابر متاءخر ایشان صدر عالیمقدار امیر شمس الدین اسدالله الشهیر به(شاه میر)  و پدر منشرح الصدر میر سید شریف است؛

فرقه سوم ـ مرعشیه اصفهان اند که ایشان نیز از مازندران به اصفهان آمده اند؛

فرقه چهارم ـ مرعشیه قزوین اند که از قدیم الا یام در آن دیار روزگار گذرانیده اند، و بعضى از ایشان نقیب و متولى آستانه حضرت شاهزاده حسین اند.(174)

و بدان که از اولاد على مرعش است سید فاضل فقیه عارف زاهد ورع ادیب ابومحمد حسن بن حمزة بن على مرعش که از اجلاى فقهاى طایفه شیعه و از علماى امامیه ماءة رابعة است و در طبرستان بوده، شیخ نجاشى و طوسى و علامه سایر ارباب رجال رضوان الله علیهم او را ذکر کرده اند و ستایش بلیغ از او نموده اند و مصنفات او را نام برده اند، روایت مى‌کند از او (تلعکبرى)؛ شیخ نجاشى فرموده که او معروف است به مرعشى و از بزرگان این طایفه و فقهاى ایشان بود، به بغداد آمد و شیوخ ما با او در سنه سیصد و پنجاه و شش ست و خمسین و ثلاثماته ملاقات کردند و در سنه سیصد و پـنجاه و هشت ـ ثمانى و خمسین و ثلاثماءئة ـ وفات یافت.(175) و سید بحرالعلوم او را توثیق نموده و فرموده: و قد صح بما قلناه ان حدیث الحسن صحیح و ابن شهر آشوب در کتاب(معالم العلماء) ذکر نموده از جمله مصنفات او(کتاب غیبت)  است.(176)

مؤلف گـوید: که از(کتاب غیبت) او نقل شده این حکایت که فرموده حدیث کرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما امامیه، گفت:

سالى از سالها به اراده حج بیرون رفتم در آن سال گـرما شدت تمام داشت و سموم بسیار بود، س از قافله منقطع گشتم و راه را گم کردم و از غایت تشنگى از پاى درآمده بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم، پس شیهه اسبى به گـوشم رسید چـشم گـشوده جوانى دیدم خوشروى و خوشبوى بر اسبى شهباسوار و آن جوان، آبى به من آشامانید که از برف خنک تر و از عسل شیرین تر بود و مرا از هلاک شدن رهانید. گفتم: اى سیدمن ! تو کیستى که این مرحمت درباره من فرمودى؟ فرمود: منم حجت خداى بر بندگان خدا و بقیة الله در زمین او، منم آن کسى که پر خواهم کرد زمین را از عدل آن چناکه پر شده باشد از ظلم و جور، منم فرزند حسین بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام، بعد از آن فرمود که چشمایت را بپوش، پوشیدم، فرمود: بـگـشا، گـشودم خود را در پـیش روى قافله دیدم، پـس آن حضرت از نظرم غایب شد ـ صلوات الله علیه ـ

شرح حال شهید قاضى نورالله

مؤلف گـوید: که در احوال حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بیاید ان شاء الله تعالى خبرى مناسب با این حکایت، و بدان نیز که منتهى مى‌شود به على مرعش ‍ نسب شریف سید شهید و عالم فاضل جلیل قاضى نورالله ابن شریف الدین حسینى مرعشى صاحب(مجالس المؤ منین) و(احقاق الحق)  و(الصوارم المهرقة) و غیر ذلک، معاضر شیخنا البهائى بوده و در اکبرآباد هند قاضى القضاة بود، و با آنکه مابین اهل سنت بود تقیه مى‌نمود، آنچه قضاوت نمود و حکم داد تمامش بر مذهب امامیه بود و لکن آن را مطابق مى‌کرد با فتواى یکى از ائمه اهل سنت از کثرت اطلاع و مهارتى که داشت در فقه شیعه و سنى و احاطه به کتب و تصانیف آنها، اهل سنت او را به سبب تاءلیف(کتاب احقاق الحق) شهید کردند و مرقد شریفش در اکبرآباد مزار و مشهور است. قریب نود مجلد در غالب علوم تاءلیف نموده که از جمله آنها است(مصائب النواصب) در رد میرزا مخدوم شریفى که در مدت هفده روز نوشته و والدش ‍ نیز از اهل علم و حدیث بوده.

شرح حال سلطان العلماء

و نیز از سادات مرعشیه است سید محقق علامه خلیفه سلطان حسین بن محمد بن محمود الحسین الا ملى الاصفهانى ملقب به سلطان العلماء صاحب مصنفات و حواشى دقیقة موجزه مفیده در زمان شاه عباس اول امر وزارت و صدارت به وى تفویض شد و چندان مکانت و مرتبت پیدا کرد نزد سلطان که داماد سلطان گردید. صاحب(تاریخ عالم آراء)در تاریخ وزارت او این مصرع گفته:(وزیر شاه شد داماد سلطان) در سنه هزار و شصت و چـهار در اشرف مازندران وفات کرد جنازه شریفش را از اشرف به نجف اشرف حمل کردند و به خاک سپردند.

شرح حال میرزا محمد حسین شهرستانى

و نیز از سادات مرعشیه است سید سند و رکن معتمد عالم فاضل جلیل و فقیه محقق بى بدیل محدث باهر و سحاب ماطر و بحرزآخر جناب آقا میرزا محمد حسین شهرستانى حائرى صاحب مؤلفات فائقه و تصنیفات رائقه، ولادت شریفش ‍ یک هزار سال و دو ماه بعد از ولادت مبارک حضرت حضرت حجت علیه السلام روى داده از بطن کریمه قدوة العلماء العظام آقا احمد بن آقا محمد على کرمانشاهى ابن استاد اکبر محقق بهبانى رضى الله عنه و عمده تحصیلش نزد علامه ثانى سمیش ‍ مرحوم فاضل اردکانى بوده، خود آن جناب در(کتاب موائد) در ترجمه آقا محمد ابراهیم بن آقا احمد، فرمود: وى خالوى حقیر است در کرمانشاهان متولد شدم والد در سفرى بود خال(دایى) مذکور به ایشان نوشت که خداوند مولودى به شما عطا کرده که با شما مفاخره مى‌کند مى‌گوید منم حسین و پدرم على و مادرم فاطمه و جدم احمد و خالم ابراهیم، حقیر گوید بلى و برادرم حسن و پسرانم على و زین العابدین و دخترانم سکینه و فاطمه انتهى.

شرح حال عبیدالله اعرج

ذکر عبیدالله الا عرج بن الحسین الاصغر بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اولاد و اعقاب او:

همانا عبیدالله بن الحسین الا صغر را ابوعلى کنیت است مادرش ام خالد یا خالده دختر حمزة بن مصعب بن زبیر بن العوام است و چـون در یکى از دو پاى او نقصانى بود اعرجش خواندند. وقتى وارد شد بر ابوالعباس سفاح، سفاح ضیعتى از ضیاع مدائن را به هر سال هشتاد هزار دینار را از آن مدخل برخاستى در اقطاع وى مقرر فرمود و عبیدالله از بیعت محمد بن عبدالله معروف به (نفس زکیه) تخلف جست، از این روى محمد سوگند خورد که اگـر او را بنگرد به قتل رساند، چون وى را نزد محمد آوردند محمد هر دو چشم خود فرو خوابانید تا خلاف سوگند خود نکرده باشد؛ چه اگر دیدارش به دیدارش افتادى به تقاضاى سوگـند او را بایستى به قتل رساند و عبیدالله در خراسان به ابومسلم درآمد، ابومسلم مقدمش را گرامى داشت و از بهرش رزق واسع و روزى فراوان مقرر داشت و مردم خراسان او را بزرگ داشتند و عبیدالله در ضیعتى که در ذى امران یا ذى امان داشت وفات یافت و او را از چهار تن عقب بماند: على الصالح و جعفر الحجة و محمد الجوانى و حمزة المختلس.

اما على الصالح بن عبیدالله الا عرج کنیه اش ابوالحسن و مردى کریم و با ورع و فاضل و پـرهیزکار و ازهد آل ابوطالب بود و او و زوجه اش ام سلمه دختر عبدالله بن الحسین الا صغر را که دختر عمویش باشد(الزوج الصالح) مى‌خواندند.

قاضى نورالله در(مجالس المؤمنین)  گفته آنچه حاصلش این است که ابوالحسن على بن عبیدالله اعرج سخت بزرگ و عظیم القدر بود و ریاست عراق به او تعلق داشت و مستجاب الدعوة و اعبد آل ابوطالب بود در زمان خویش و از اختصاص یافتگان به حضرت امام موسى و امام رضا علیه السلام بود و حضرت امام رضا علیه السلام او را(زوج الصالح) مى‌نامید و آخرالا مر در خدمت آن حضرت به خراسان رفت، و چون محمد بن ابراهیم طباطبا خواست از بهر ولایت ابوالسرایا از وى بیعت ستاند قبول نکرد.(177)

و در(رجال کشى)  از سلیمان بن جعفر مروى است که على بن عبیدالله در آغاز امر به من گفت مى‌خواهم در حضرت امام رضا علیه السلام فایز شوم و بر وى سلام فرستم گـفتم: چـه تو را باز مى‌دارد؟ گفت: عظمت و هیبت آن حضرت، چون روزى چند برآمد امام علیه السلام رنجور شد. مردم به عیادت آن جناب مبادرت نمودند به وى گفتم وقت [مناسب] است که به حضور مبارکش مشرف شوى، چون به خدمت آن حضرت رسید امام علیه السلام او را مکرم و معظم داشت، على بن عبیدالله نیک شادان شد از آن پس وى در بستر رنجورى در افتاد، امام علیه السلام او را عیادت فرمود من نیز در خدمت آن حضرت بودم و آن حضرت چـندان جلوس ‍ فرمود تا آنکه در آن خانه بودند بیرون رفتند و چون آن حضرت بیرون شد من نیز در خدمت آن حضرت بیرون شدم، کنیز من در خانه على بن عبیدالله بود به من گـفت که ام سلمه زن على از پس پرده به حضرت امام رضا علیه السلام به نظاره بود، چون آن حضرت بیرون شد از پرده بیرون آمد و روى خود را بر آن مکان که آن حضرت نشسته بود بگذاشت و همى بوسید و دست بر آنجا کشید و بر چهره مالید، من این داستان را در آستان آن امام انس و جان به عرض رسانیدم فرمود: اى سلیمان ! بدان که على بن عبیدالله و زن او و فرزندان او از اهل بهشت باشند. اى سلیمان ! بدان که اولاد على و فاطمه هرگاه خداى تعالى این امر را یعنى معرفت امات ائمه اهل بیت را به ایشان روزى فرماید ایشان چون دیگر مردم نخواهند بود.(178) و على صالح را اولاد و اعقاب بوده و در اولاد او بوده ریاست عراق و از احفاد او است شیخ شرف النسابة ابوالحسن محمد بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابراهیم بن على صالح که شیخ سید بن رضى و مرتضى بوده.

(حکى انه بلغ تسعا و تسعین سنة و هو صحیح الاعضاء.)

و اما جعفر الحجة بن عبیدالله الا عرج: پس او سیدى است شریف، عفیف، عظیم الشاءن، جلیل القدر، عالى همت، رفیع مرتبت، فصیح اللسان؛ گویند در فصاحت و براعت شبیه زید بن على علیه السلام بود، و زیدیه او را حجة الله مى‌گفتند و جمعى به امامت او قائل بودند. ابوالبخترى وهب بن وهب والى مدینه از جانب هارون الرشید او را در حبس کرد و هیجده ماه در حبس بود تا وفات کرد، و پـیوسته قائم اللیل و صائم النهار بود و افطار نمى کرد مگر در عیدین، و پیوسته امارت و ریاست در اولاد او بوده در مدینه تا سنه هزار و هشتاد و هشت بلکه زیادتر و او را چند پسر بوده یکى ابوعبدالله الحسین و او مسافرت کرد به بلخ و اولاد پیدا کرد در آنجا، و از اولاد او است ابوالقاسم على بودلة بن محمد الزاهد که سیدى جلیل القدر، عظیم الشاءن، عالم، فاضل، کامل، صالح، عابد رفیع المنزلة بوده که سید ضامن در(تحفه) ترجمه او و اولاد او را ذکر کرده و دیگر ابومحمد حسن است از اولاد اوست نجم الملة و الحق والدین سید مهنا قاضى مدینه.

شرح سید مهنا

ذکر مهنا بن سنان و نسب طاهر جد او ـ رحمة الله علیه ـ:

هو السید مهنا بن سنان بن عبدالوهاب بن نمیلة بن محمد بن ابراهیم بن عبدالوهاب و تمامى این جماعت هر کدام در عصر خود قاضى مدینه مشرفه بوده اند، ابن ابى عمارة مهنا الا کبر بن ابى هاشم داود بن امیر شمس الدین ابى احمد قاسم بن امیر على عبیدالله که امارت و ریاست داشت در مدینه در عقیق. ابن ابى الحسن طاهر که در حق او گفته اند عالم، فاضل کامل، جامع، ورع، زاهد، صالح، عابد، تقى، نفى، میمون جلیل القدر عظیم الشاءن، رفیع المنزلة، عالى الهمة بوده به حدى که فرزندان برادرش را ابن اخى طاهر مى‌گـفتند از ایشان است شریف ابومحمد حسن بن محمد یحیى النسابة که شیخ تلعکبرى از او روایت مى‌کند و در سنه سیصد و پنجاه و هشت وفات کرده و در منزل خود در بغداد در سوق العطش که نام محله اى است مدفون شده. و شیخ مفید رحمه الله در اوایل جوانیش او را درک کرده و از او اخذ نموده.

و بیاید در ذکر اولاد حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در حال احمد بن موسى علیه السلام روایتى از شیخ مفید از شریف مذکور، و سید ضامن بن شدقم نقل کرده است که مابین ابوالحسن طاهر و یکى از اهل خراسان محبت و مودت بود و آن مرد خراسانى هر سال که به حج مشرف مى‌گـشت چون به مدینه مشرف مى‌شد بعد از زیارت حضرت رسول خدا و ائمه هدى علیهم السلام به زیارت این سید مشرف مى‌شد و دویست دینار تقدیم آن جناب مى‌نمود، و این مستمرى شده بود براى آن سید معظم تا آنکه بعضى از معاندین به آن شخص خراسانى گـفتند تو مال خود را ضایع و در غیر محل صرف مى‌نمایى؛ چـه این سید در غیر طاعت خدا و رسول آن را صرف مى‌نماید، آن شخص خراسانى سه سال آن مستمرى را قطع نمود. سید بزرگـوار دل شکسته شد، جدش را در خواب دید، به وى فرمود: غمناک مباش که من امر کردم آن مرد خراسانى را که آن وجه را هر ساله به تو بدهد و آنچه هم از تو فوت شده عوض آن را به تو بدهد و آن خراسانى نیز رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را در خواب دید که به وى فرمود: اى فلان ! قبول کردى حرف دشمنان را در حق پسرم طاهر، قطع مکن صله او را و بده به او عوض آنـچـه از تو فوت شده در سالهاى قبل. آن مرد بیدار شد و با کمال مسرت و خوشحالى به مکه مشرف شد و در مدینه خدمت جناب سید رسید و دست و پاى او را بوسید و ششصد دینار و بعض هدایا تسلیم سید نمود. سید فرمود: خواب دیدى جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را که تو را امر به آن نمود؟ گـفت: بلى! پـس خود سید خواب خود را نقل کرد، آن خراسانى دیگر باره دست و پاى او را بوسه داد و از او معذرت خواست. و آن سید پـسر عالم فاضل و عارف و ورع و زاهد ابوالحسن یحیى نسابه است. اول کسى که جمع کرده کتابى در نسب آل ابوطالب.

(و کان رحمة الله عارفا باصول العرب و فروعها حافظا لانسابها و وقایع الحرمین و اخبارها.)

در محرم سنه دویست و چهارده در عقیق مدینه به دنیا آمد و در سنه دویست و هفتاد و هفت در مکه وفات کرد و در نزدیکى قبر خدیجه کبرى علیهما السلام به خاک رفت. ابى محمد حسن بن ابى الحسن جعفر الحجة بن عبیدالله الحسین الا صغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام.

و بالجمله؛ سید مهناى مذکور علامه فقیه نبیه محقق مدقق جامع فضائل و کمالات در نهایت جلالت قدر و عظمت شاءن است و صاحب مسائل مدنیات است و آن مسائلى است که از آیة الله علامه حلى رحمه الله سؤ ال کرده و علامه جواب داده و تجلیل بسیار از او فرموده از جمله در یکى از اجوبه مسائل فرموده:

(السید الکبیر النقیب الحسیب النسیب المرتضى مفخر السادة و زین السیادة معدن المجد و الفخار و الحکم و الا ثار الجامع للقسط الاوفى من فضائل الاخلاق و السهم المعلى من طیب الاعراق مزین دیوان القضآء باظهار الحق على الحجة البیضآء عند ترافع الخصمآء نجم المله والحق والدین مهنا بن سنان الحسینى القاطن بمدینة جده رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم، الساکن مهبط وحى الله سید القضاة و الحکام بین الخاص و العام شرف اصغر خدمه و اقل خدامه رسائل فى ضمنها مسآئل الى غیر ذلک.)(179)

روایت مى‌کند سید مهناى مذکور از علامه و فخرالمحققین و اجازه داده به شیخ شهید رحمه الله. و سید على سمهودى در (جواهر العقدین) حکایتى از جلالت او نقل کرده شبیه به حکایت جدش سید ابوالحسن طاهر که شیخ ما در خاتمه(مستدرک) آن را نقل فرموده و سید ضامن بن شدقم مدنى در ( تحفه)  در ذکر سید مهنا بن سنان گـفته که والدم على بن حسین ذکر کرده در شجره انساب اتصال نسب سادات بدلاء را که در قرب کاشان از بلاد عجم مى‌باشند به سنان قاضى و ایشان در آنجا معروفند به (وحاحده) انتهى.

و حموى در(معجم) گفته که به عقیق مدینه منسوب است محمد بن جعفر بن عبدالله بن الحسین الا صغر معروف به (عقیقى) و او را عقب است و در اولاد او ریاست بوده، و از اولاد او است احمد بن حسین بن احمد بن على بن محمد عقیقى ابوالقاسم که از وجوه اشراف بوده، در دمشق وفات کرد، چهار روز مانده از جمادى الاولى سنه سیصد و هفتاد و هشت در باب صغیر به خاک رفت. انتهى.(180)

و نیز از اولاد ابومحمد حسن بن جعفر الحجة است:

سید مجدالدین ابوالفوارس محمد بن ابى الحسن فخرالدین على عالم فاضل ادیب شاعر نسابه ابن محمد بن احمد بن على الا عرج بن سالم بن برکات بن ابى العز محمد بن ابى منصور الحسن نقیب الحائر ابن ابوالحسن على بن حسن بن محمد المعمر بن احمد الزائر بن على بن یحیى النسابة ابن حسن بن جعفر الحجة.

و بالجمله؛ سید مجدالدین ابوالفوارس عالم جلیل القدر بوده و صاحب ( تحفة الا زهار)  ثنا بلیغى از او نموده و فرموده که اسمش در حائر امام حسین علیه السلام و مساجد حله مرقوم است و اولاد او را بنوالفوارس مى‌گـویند و او پدر سید عالم جلیل محقق مدقق عمیدالدین عبدالمطلب بن محمد است که بسیار جلیل القدر و رفیع المنزلة است و از مشایخ شیخ شهید است و والده اش دختر شیخ سدیدالدین والد علامه است.(181)

شیخ شهید رحمه الله در اجازه ابن بجده(182) در حق او فرموده:

(عن عدة من اصحابنا منهم المولى السید الا مام المرتضى علم الهدى شیخ اهل البیت علیهم السلام فى زمانه عمید الحق والدین ابوعبدالله عبد المطلب بن الاعرج الحسینى طاب الله ثراه و جعل الجنة مثواه.)

مصنفات آن جناب مشهور است و اکثر آنها تعلیقات و شروحى است بر جمله اى از کتب خالویش علامه مانند(منیة اللبیب شرح تهذیب الا صول) (183)( کنزالفوائد فى حل مشکلات القواعد)  و ( تبصرة الطالبین فى شرح نهج المسترشدین) و(شرح مبادى الا صول) الى غیر ذلک.

ولادتش شب نیمه شعبان سنه ششصد و هشتاد و یک در حله، وفاتش شب دهم شعبان سنه هفتصد و پـنجاه و شش واقع شده و از(مجموعه شیخ شهید)  نقل شده که فرمود در بغداد وفات کرده و جنازه اش را به مشهد مقدس ‍ امیر المؤمنین علیه السلام نقل کردند.

(بعد ان صلى علیه بالحلة فى یوم الثلثاء بمقام امیر المؤمنین علیه السلام.)

روایت مى‌کند از پـدر و جدش و از دو خالش علامه و رضى الدین على بن یوسف برادر علامه و غیر ذلک و پـسرش سید جمال الدین محمد بن عبدالمطلب عالم جلیل عالى الهمة رفیع القدر و المنزلة در مشهد غروى به ظلم و ستم شهید گشت.(184)

و در(تحفة الازهار) است که آن جناب را در نجف اشرف به ظلم و عدوان آتش زدند و سوزانیدند، و برادران عمیدالدین فاضل علامه نظام الدین عبدالحمید و فاضل علامه ضیاءالدین عبدالله و اولاد او نیز از فقها و علما مى‌باشند.(185) و در(عمدة الطالب) به ایشان اشاره شده.(186)

و اما محمد الجوانى بن عبدالله الا عرج:

پـس منسوب است به جوانیه که قریه اى است در نزدیک مدینه که منسوب است به آن علویون بنو الجوانى که از ایشان است ابوالحسن على بن ابراهیم بن محمد بن الحسن بن محمد الجوانى بن عبیدالله الا عرج که علماء رجال او را ذکر کرده اند و توثیق نموده اند و گـفته اند ثقه و صحیح الحدیث بوده و با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته.
و لکن احقر در رفتن او به خراسان با حضرت امام رضا علیه السلام تاءمل دارم؛ زیرا که او زیاده از صد سال بعد از حضرت امام رضا علیه السلام بوده، به دلیل اینکه ابوالفرج اصفهانى که تایخ وفاتش در سنه سیصد و پنجاه و شش است از او سماع کرده و کتب او را از او نقل مى‌کند و شیخ تلعکبرى که وفاتش سنه سیصد و هشتاد و پنج است از پسرش ابوالعباس احمد بن على بن ابراهیم جوانى اجازه گرفته و از او روایت مى‌کند و دعاى حریق را از او شنیده، پس بسیار بعید است که على بن ابراهیم مذکور در سنه دویست هجرى با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته باشد و آنـچـه به نظر احقر مى‌رسد آن است که محمد جوانى که جد جد على است با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته، زیرا که در روایت اسم جوانى برده نشده بلکه خبر این است: (عن ابى جعفر محمد بن عیسى قال: کان الجوانى خرج مع ابى الحسن علیه السلام الى خراسان و کان من قرابته.)

و مراد از جوانى محمد بن عبیدالله اعرج است و آنکه مراد على بن ابراهیم باشد ظاهرا اشتباه است؛ زیرا که على مذکور ولادتش در مدینه شده و نشو و نماى او در کوفه و در کوفه وفات کرده و اگر جوانى به او بگویند به تبع جدش محمد جوانى است والله العالم.

و محتمل است که او را پـسرى بوده على نام و او با حضرت همراه بوده چـنانکه فاضل نسابه جناب سید ضامن بن شدقم در(تحفة الا هار)  در احوال ابى الحسن على بن محمد جوانى بن عبیدالله اعرج گفته که او سیدى بود جلیل القدر و عظیم الشاءن و رفیع المنزلة، حسن الشمائل، جم الفضائل، عالم فاضل، تقى نقى مبارک، همراه حضرت امام رضا علیه السلام بود در طریق خراسان و از آن حضرت حدیث روایت کرده و کثیرالعبادة بود، روزها روزه مى‌گـرفت و شب را قائم به عبادت بود و در هر روزى هزار مرتبه قل هو الله احد مى‌خواند. بعد از موتش یکى از اولادش او را در خواب دید از حالش پرسید گـفت: جایم در بهشت است به جهت تلاوت کردنم سوره اخلاص را؛ و او را مصنفات عدیده جلیله است در بیشتر علوم انتهى.

و نیز از اولاد محمد جوانى است ابوعبدالله محمد بن الحسن بن عبدالله بن الحسین بن محمد بن الحسن بن محمد جوانى ابن عبیدالله الا عرج که نجاشى فرموده ساکن طبرستان بود و فقیه بود و سماع حدیث کرده و از مصنفات اوست(کتاب ثواب الا عمال).(187)

و اما حمزة المختلس بن عبیدالله الا عرج پـس اعقاب او قلیل است، و از اعقاب او است حسین بن محمدبن حمزة المختلس معروف به(حرون) که بعد از ایام یحیى بن عمر بن یحیى بن الحسین بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السلام که گـذشت ذکر او، در سنه دویست و پنجاه و یک در کوفه خروج کرد. مستعین، مزاحم بن خاقان را با لشکرى عظیم به حرب او فرستاد، چون عباسیین به کوفه نزدیک شدند حسین از راه دیـگر از کوفه بیرون شد و به سامراء رفت و با متعزبالله بیعت کرد، و این در ایامى بود که مستعین بالله در بغداد بود و مردم سامراء با متعزبالله بیعت کرده بودند، و مدتى بر این منوال بر حسین گذشت دیگرباره اراده خروج کرد، او را بـگرفتند و در محبس افکندند و تا سال دویست و شصت و هشت در زندان بود معتمد او را رها کرد دیـگر باره در کوفه خروج کرد، در سنه دویست و شصت و نه او را بگرفتند و به نزد(موفق) بردند، امر کرد او را در واسط حبس کردند و چندى در زندان بود تا وفات کرد.

شرح حال على اصغر بن سجاد علیه السلام

ذکر على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و پسرش حسن افطس و اولاد و اعقاب او:

همانا على بن على بن الحسین علیه السلام کوچکترین فرزندان حضرت سجاد علیه السلام بوده و صاحب شرف و قدر بوده، و گـفته شده که از براى او آثارى از فضایل و مناقب بوده و حضرت امام زین العابدین علیه السلام او را به نام برادرش على بن الحسین علیه السلام نام نهاد و اولاد او بسیار شدند.

صاحب(عمدة الطالب) مى‌گوید: على اصغر مکنى به ابوالحسن است و از پسرش حسن افطس اعقاب پیدا کرد(188) ابونصر بخارى گفته است: افطس با محمد بن عبدالله بن الحسن نفس زکیه خروج کرد و رایتى بیضاء در دست داشت و آزموده بود و هیـچ کس به شجاعت و صبر او با نفس زکیه خروج ننمود، و افطس را به سبب طول قامت(رمح (189) آل ابوطالب)  مى‌گفتند.(190) ابوالحسن عمرى گفته که افطس صاحب رایت صفراء نفس زکیه بود و چون نفس زکیه به قتل رسید حسن افطس مختفى گردید و چون حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به عراق آمد و ابوجعفر منصور را بدید به وى فرمود: اى امیر المؤمنین ! مى‌خواهى که به حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم احسانى کرده باشى؟ گفت: بلى یا اباعبدالله. فرمود: از پسر عمش حسن بن على بن على یعنى افطس درگذر، منصور از او در گذشت.

و روایت شده از سالمه کنیز حضرت امام جعفر صادق علیه السلام، که گفت: مریض ‍ شد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام پـس ترسید بر خود پس موسى علیه السلام پـسرش را بخواست و فرمود: اى موسى ! بده به افطس هفتاد اشرفى و فلان و فلان، سالمه گـوید: من نزدیک شدم و گـفتم آیا عطا مى‌کنى به افطس و حال آنکه نشست در کمین تو و مى‌خواست تو را بکشد؟ فرمود: اى سالمه ! مى‌خواهى من از آن کسان باشم که خداى تعالى فرموده(و یقطعون ما امر الله به ان یوصل)(191)؛ یعنى قطع مى‌کنند و مى‌برند چیزى را که حق تعالى فرمان کرده که به هم پیوسته دارند، یعنى رحم.(192) و حسن افطس را اولاد بسیار است و عقب او از پنج تن است: على الحورى و عمر و حسین و حسن مکفوف و عبیدالله قتیل برامکه.

اما على الحورى(193) بن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام مادرش ام ولد اسمش عباده بوده، و على شاعرى فصیح و همان کس باشد که دختر عمر عثمانیه را که از نخست در تحت نکاح مهدى عباسى بود به نکاح درآورد و موسى الهادى را این امر اگران افتاد و فرمان داد تا او را طلاق گوید.

على امتناع نمود و گفت: مهدى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نبوده است تا زنان او بعد از وى بر دیگران حرام باشند و از من اشرف نبوده است، موسى هادى از این سخن در خشم شد و فرمان داد چندان او را بزدند تا بى هوش گشت، و این على را هارون رشید به قتل رسانید.

شرح حال سید رضى الدین آوى

ذکر سید رضى الدین محمد آوى که یکى از اعقاب على الحورى است:

همانا از اعقاب على الحورى مى‌باشد سید جلیل عابد نبیل رضى الدین محمد آوى النقیب ابن فخرالدین محمد بن رضى الدین محمد بن زید بن الداعى زید بن على بن الحسین بن الحسن بن ابى الحسن على بن ابى محمد الحسن النقیب الرئیس ابن على بن محمد بن على الحورى ابن حسن بن على اصغر ابن الا مام زین العابدین علیه السلام و این سید جلیل صاحب مقامات عالیه و کرامات باهره است و عدیل سید رضى الدین بن طاوس و صدیق او است و بسیار مى‌شود که سید بن طاوس ‍ تعبیر مى‌کند از او در کتب خود به برادر صالح چنانکه در(رساله مواسعه و مضایقه)  فرموده که توجه کردم من با برادر صالح خود محمد بن محمد بن محمد قاضى آوى ـ ضاعف الله سعادته و شرف خاتمته ـ از حله به سوى مشهد مولایمان حضرت امیر المؤمنین علیه السلام پـس بیان فرموده که در این سفر مکاشفات جمیله و بشارات جلیله براى من روى داد.(194)

مؤلف گـوید: که از براى این سید بزرگوار قصه اى است متعلق به (دعاى عبرات) که سید بن طاوس در(مهج الدعوات)  و علامه در(منهاج الصلاح) به آن اشاره کرده اند و آن حکایت چنین است که خفر المحققین از والدش علامه از جدش شیخ سدیدالدین از سید مذکور روایت کرده که آن جناب محبوس بود در نزد امیرى از امراء سلطان جرماغون مدت طویلى در نهایت سختى و تنگى، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر ـ صلوات الله علیه ـ را پس گریست و گفت: اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن من از این گـروه ظلمه، حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت: کدام است دعاى عبرات؟ فرمود: آن دعا در(مصباح) تو است، سید گفت: اى مولاى من ! دعا در(مصباح) من نیست. فرمود نظر کن در(مصباح) خواهى یافت دا را در آن، پس از خواب بیدار شده نماز صبح را ادا کرد و(مصباح) را باز نمود پس ورقه اى یافت در میان اوراق که این دعا نوشته بود در آن، پـس چـهل مرتبه آن دعا را خواند. آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو زن عاقله و مدیره و آن امیر بر او اعتماد داشت، پس امیر نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امیر، گرفتى یکى از اولاد امیر المؤمنین علیه السلام را؟ امیر گـفت: چـرا سؤ ال کردى از این مطلب؟ گفت: در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى‌درخشد از رخسار او، پس حلق مرا میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود که مى‌بینم شوهرت را که گرفت یکى از فرزندان مرا، و طعام و شراب بر او تنگ گرفته پس من به او گفتم: اى سید من ! تو کیستى؟ فرمود: من على بن ابى طالبم، بگو به او اگر او را رها نکرد هر آینه خراب خواهم کرد خانه او را. پس این خواب منتشر شد و به سلطان رسید، پس گفت مرا علمى به این مطلب نیست و از بواب خود جستجو کرد و گفت کى محبوس است در نزد شما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت: او را رها کنید و اسبى به او بدهید که سوار شود و راه را به او دلالت کنید که رود به خانه خود انتهى.(195)

و این سید جلیل همان است که سند یک قسم استخاره به تسبیح به او منتهى مى‌شود. و او روایت مى‌کند از حضرت صاحب الا مر علیه السلام چنانکه شیخ شهید در(ذکرى) نقل فرموده و ظاهر آن است ک سید آن استخاره را تلقى کرده از حضرت حجت علیه السلام مشافهة بدون واسطه و این در غیبت کبرى منقبتى است(عظیمه لایحوم حلولها فضیلة.) و من کیفیت آن استخاره را در(کتاب باقیات صالحات) که در حاشیه(مفاتیح) است نقل کردم به آنجا رجوع کنند.(196)

روایت مى‌کند این بزرگوار از برادر روحانى خود سید بن طاوس و از پدر بزرگوار خود از پدرش از پدرش از پدرش داعى بن زید ـ که پدر چهارم او است ـ از سید مرتضى و شیخ طوسى و سلار و غیره و وفاتش در چهارم صفر سنه ششصد و پنجاه و چهار واقع شده.

و(آوى) نسبت به(آوه) بر وزن ساوه از توابع قم است و فضیلت بسیار براى آن نقل شده که جمله اى از آن را قاضى نورالله در(مجالس المؤمنین) ایراد فرموده.(197) و بدان که از بنى اعمام سید رضى مذکور است سید جلیل شهید تاج الدین ابوالفضل محمد بن مجدالدین حسین بن على بن زید بن داعى و شایسته است که ما به نحو اختصار به شهادت او اشاره کنیم.

شهادت ابوالفضل تاج الدین محمد الحسینى رحمه الله:

صاحب(عمدة الطالب) گـفته که این سید جلیل در آغاز امر واعظ بود، و روزگار خویش را به مواعظ و نصایح به پاى گذاشت، سلطان اولجایتو محمد او را احضار کرده به حضرت خویش اختصاص داد، و نقابت نقباء ممالک عراق و مملکت رى و بلاد خراسان و فارس و سایر ممالک خود را بهتمامت به عهده کفایتش حوالت داد، اما رشیدالدین طبیب که در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدین به عداوت و کین بوده و سبب آن شد که در مشهد ذى الکفل نبى علیه السلام که در قریه اى در میان حله و کوفه بود مردم یهود به زیارت مى‌رفتند و به آن مکان شریف حمل نذور مى‌نمودند، سید تاج الدین بفرمود تا مردم یهود را از آن قریه ممنوع داشتند، و در بامداد آن شب منبرى در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جماعتى به پاى مى‌رفت. رشیدالدین که از علو مقام و منزلت سید والا رتبت در حضرت سلطنت دلى پر کین و خاطرى اندهگین داشت از این کردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوى که جاى ذکرش ‍ نیست.

پـس این سید جلیل را با دو پـسرش شمس الدین حسین و شرف الدین على در کنار دجله حاضر کردند بر طبق میل رشید خبیث، اول دو پـسرش را و پـس از آن خود آن سید جلیل را به قتل رسانیدند، و این قضیه در ماه ذى القعده سنه هفتصد و یازده روى داد، و بعد از قتل ایشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطرى خویش را ظاهر کره بدن آن سید جلیل را پاره پاره کرده گوشتش را بخوردند، موهاى شریفش را کنده هر دسته از موى مبارکش را به یک دینار بفروختند، چون سلطان این داستان بشنید سخت خشمناک شده و از قتل او و پسرانش متاءسف گردید و بفرمود تا قاضى حنابله را به دار کشند جماعتى لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشى کور نشانده در بازارهاى بغداد گردش دهند و هم فرمان داد که بعد از آن حنابله کسى قضاوت نکند.(198)

ذکر بعض اعقاب عمربن حسن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام

شرح حال سید عبدالله شبر

از جمله ایشان است سید عبدالله شبر. بدان که از اعقاب او است سید جلیل الشاءن سید عبدالله معروف به شبر، ابن سید جلیل عالى همت رفیع مرتبت سید محمدرضا ابن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن احمد بن ناصرالدین بن شمس الدین محمد بن نجم الدین بن حسن شبر بن محمد بن حمزة بن احمد بن على بن طلحة بن الحسن بن على بن عمر بن الحسن افطس بن على بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهما السلام فاضل محدث جلیل و فقیه خبیر متتبع نبیل عالم ربانى مجلسى عصر خود تلمذ کرده بر جماعتى از فقهاء اعلام مانند شیخ جعفر کبیر و صاحب ریاض و آقامیرزا محمد مهدى شهرستانى و محقق قمى و شیخ احسانى و غیرهم و تصنیف کرده کتب نافعه بسیار در تفسیر و حدیث و فقه و اصول و عبادات و غیر ذلک و تعریف کرده جمله اى از کتابهاى فارسى علامه مجلسى را.

و شیخ ما مرحوم ثقة الاسلام نورى در(دارالسلام) اسامى مصنفات او را به اعداد ابیات آنها ذکر فرموده و نقل کره از شیخ اجل محقق مدفق شیخ اسدالله صاحب(مقابس الا نوار) که وقتى داخل شد بر سید مذکور و تعجب کرد از کثرت مصنفات او و قلت مصنفات خود با آن فهم و استقامت و اطلاع و دقت که حق تعالى به او مرحمت فرموده بود و سر او را از سید پـرسید، سید گفت که کثرت تصانیف از من توجه امام همام حضرت امام موسى علیه السلام است؛ زیرا که من آن حضرت را در خواب دیدم که قلمى به من داد و فرمود: بنویس ! از آن وقت من موفق شدم به تاءلیف، پس هرچه از قلمم بیرون آمده از برکات آن قلم شریف است.(199)

وفات کرد در رجب سنه هزار و دویست و چـهل و دو به سن پـنجاه و چـهل سالگى و قبر شریفش در جوار حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است با مرحوم والدش ‍ در رواق شریف در حجره اى که قریب به باب القبله است در یمین کسى که داخل حرم مطهر شود.

و نیز از اعقاب عمر بن حسن افطس است امیر عمادالدین محمد بن نقیب النقباء امیر حسین بن جلال الدین مرتضى بن حسن بن حسین بن شرف الدین مجددالدین محمد بن تاج الدین حسن بن شرف الدین حسین بن الا میر الکبیر عمادالشرف بن عباد بن محمد بن حسین بن محمد بن الا میر حسین القمى بن الامیر على بن عمرالا کبر بن حسن الا فطس بن على الاصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام. و امیر عمادالدین مذکور اول کسى است که وارد شد به اصفهان و مدفون است در کوه جورت اصفهان جنب قریه خاتون آباد و او را دو پسر معروف بوده: میر سید على که مدفون است نزد او و دیگر میر اسماعیل که او نیز در بقعه جورت مدفون است، و مشهور است به(شاه مراد)، و محل نذور و صاحب کرامات جلیله است و اولاد و احفاد او علماء و مدرس و رئیس بوده اند و شایسته است که من در اینجا به جهت احیاء ذکر آنها اشاره به معروفین از آنها نمایم بنابر آنچه از بعض مشجرات التقاط کرده ایم.

شرح حال خاتون آبادى

ذکر اولاد و اعقاب میراسماعیل بن میر عمادالدین محمد معروف به خاتون آبادى:

میر اسماعیل بن میر عماد را دو پسر معروف بوده است: میر محمدباقر، و میر محمد صالح، اما میر محمدباقر پس مردى عالم و ورع و زاهد و صاحب مقامات علیهو کرامات جلیه بوده اخذ حدیث کرده از تقى مجلسى و حافظ قرآن مجید بوده و هفت مرتبه حج مشرف شده که بیشترش پیاده بوده، ولادتش در خاتون آباد بوده و قبرش در جورت معروف و مزار است. و پـسرش میر عبدالحسین فاضل کامل عالم ورع محث فقیه و ثقة مجمع اخلاق فاضله کثیر الجد در عبادت و زهد و تقوى است و تلمیذ محقق سبزوارى و تقى مجلسى است، در شعبان سنه هزار و سى و هفت در خاتون آباد متولد شده و در اصفهان وفات کرده. و در تخت فولاد در مقبره بابا رکن الدین مدفون گشته و پسرش میر معصوم است که در سنه هزار و صد پـنجاه و شش وفات کرده و در تخت فولاد در نزدیکى تکیه محقق خوانسارى در جلو قبر مرحوم خلد مقام آقا محمد بیدآبادى مدفون گـشته و معروف است به کرامات و محل نذور خلق است. گویند آقامحمد وصیت کرده بود که نزد او دفنش کنند.

و فرزند دیـگـر میر محمدباقر، میر محمد اسماعیل است که عالمى عامل فاضل کامل، زاهد، تارک دنیا بوده و در علم فقه و حدیث و تفسیر و کلام و حکمت و غیرها ماهر بوده و در جامع جدید عباسى در اصفهان مدرس بوده و قریب پـنجاه سال تدریس مى‌کرده و اخذ علم از مولى محمدتقى مجلسى و میرزا رفیع الدین نائینى و سیدمیرزا جزائرى نموده و هشتاد و پنج سال عمر نموده و در روز دوشنبه شانزدهم ربیع الثانى سنه یک هزار و سى و یک متولد شده و در سنه یک هزار و یک صد و شانزده وفاتت فروده. و از رساله اجازات سید نورالدین بن سید نعمت الله جزایرى رحمه الله نقل شده که در حال این سید جلیل نگاشته که در سن هفتاد سالگى عزلت از خلق اختیار کرده در مدرسه تخت فولاد که از بناى خود ایشان است سکنى نموده و قبر خود را حجره اى از حجرات کنده و شبها بعد از فریضه مغرب و عشاء در میان آن قبر رفته و تهجد در قبر گـذاشته و بعد از آن از قبر بیرون مى‌آمد و شرح بر اصول کافى و تفسیر قرآن مى‌نوشته و روزها جمعى از طلاب مستعد که از جمله مرحوم والدم سید نعمت الله بوده در خدمت ایشان بودند. عاقبت در همانجا وفات فرمود و در همان قبر مدفون شد و بعد از فوت ایشان شاه سلطان حسین حجره را بزرگ کرده و قبه براى او ساخت الا ن در تخت فولاد موجود است.

و میر محمداسماعیل مذکور را چـند فرزند بوده از جمله میر محمدباقر ملاباشى که فاضل کامل متبحر در فنون علم، صاحب مؤلفات بوده از جمله(ترجمه مکارم الا خلاق)، اخذ علم کرده بود از والد ماجدش و از محقق خوانسارى، و در مدرسه چهارباغ اصفهان تدریس مى‌فرمود، و در سنه هزار و یک صد و بیست و هفت او را به زهر شهید کردند در تاریخ او گفته شده: (آمد جگر)[دویست و بیست و سه] از شهید ثالث بیرون [هزار و سیصد و پنجاه ](200)، در تخت فولاد در جوار والدش در یکى از حجرات مدفون گـشت. و در نزد او است قبر فرزند جلیلش زاهد ماهر در فنون علم، سیما( فقه) و(حدیث) و(تفسیر) بوده. اخذ علم کرده ه بود از والد ماجد خود و از فاضل خوانسارى و امامت مى‌کرده در جامع عباسى و تدریس مى‌نموده در مدرسه جدیده سلطانیه و چـون در زمان افاغنه بوده مجهول القدر مانده.

و فرزند جلیلش استاد الکل فى الکل میرزاابوالقاسم مدرس عالم فاضل کامل تقى نقى جامع اغلب علوم از فقه و حدیث و تفسیر و اخلاق و کلام، استاد فضلاء عصر خود بوده مانند والد ماجدش سید محمداسماعیل در جامع عباسى امامت داشته و قریب سى سال در مدرسه سلطانیه تدریس مى‌نموده و در علم حکمت و کلام بر عالم جلیل مولى اسماعیل خواجوئى تلمذ کرده و در فقه و اصول و حدیث بر علامه طباطبائى بحرالعلوم تلمذ نموده و جناب بحرالعلوم از ایشان حکمت و کلام چهار سال اخذ کرده و در سنه هزار و دویست و دو به سن پنجاه و هفت سالگى در اصفهان وفات کرده جنازه اش را به نجف اشرف حمل کردند و در نزدیکى مضجع شریف او را در سردابى دفن نمودند.

و فرزند جلیلش میر محمدرضا عالم فاضل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث بوده، محترز از لذات و منعزل از خلق بوده بعد از پـدرش مدت سى سال در مدرسه سلطانیه تدریس و در جامع عباسى امامت داشته، در ماه رجب سنه هزار و دویست و سى و هشت در اصفهان وفات کرده جنازه اش را به نجف اشرف حمل نمودند.

و فرزند جلیلش میر محمد صادق عالم فاضل کامل ورع تقى نقى جامع معقول و منقول و مدرس در اغلب علوم بوده، اکثر علماء بلاد از تلامذة او بودند، امامت کرد در جامع عباسى مدت سى و دو سال، ازهد اهل زمان خود بوده چهل سال روزه گرفته و به اندک جیزى تعیش کرده و در مدت عمر خود در محبس حکام و سلاطین داخل نشده مگر یک شب به جهت محاجه با میرزاعلى محمد باب. اخذ کرده بود علم فقه را از محقق قمى و شیخ محمدتقى صاحب(حاشیه بر معالیم) و علم حکمت و کلام را از مولى على نوریو ملا محراب و ملا اسماعیل خواجوئى، در سنه هزار و دویست و هفت متولد شده و در چهاردهم رجب سنه هزار و دویست و هفتاد و دو بعد از تحویل به شش ساعت وفات فرمود و عجب آن است که والد ماجدش میر محمدرضا و جد امجدش میرزاابوالقاسم نیز هر کدام بعد از تحویل شمس به شش ساعت وفات کردند وضوان الله علیهم اجمعین.

و نافله(201) ایشان عالم فاضل کامل حاج میر محمد صادق بن حاج میر محمد حسین بن میر محمدصادق مذکور است که مقامش در علم مقامى است رفیع، مانند آباء امجادش در اصفهان به تدریس و نشر علم اشتغال داشت تا سال گـذشته که سنه یک هزار و سیصد و چهل و هشت باشد به رحمت ایزدى پیوست.

شرح حال میر محمد صالح

ذکر میر محمد صالح فرزند دیگر میراسماعیل بن میر عمادالدین محمد و ذکر اولاد و اعقاب او:

همانا میر محمد صالح را از زوجه خود سیدة النساء بنت سید حسین حسینى که منتسب به گـلستانه است دو فرزند بود: سید عبدالواسع و سید محمدرفیع، سید محمدرفیع مشغول به عبادت بود هشتاد و هشت سال عبادت کرد و در اصفهان وفات نمود و در مقبره بابا رکن الدین مدفون گـشت و سید محمد صالح والدش در اوایل شباب(جوانى) وفات کرد و در خاتون آباد با سید حسین پدر زوجه خود در جنب بقعه اى که منسوب است به ابن محمد حنفیه، مدفون گشت.

و امام میر عبدالواسع بن میر محمد صالح سبط او میر محمدحسین در ترجمه او گفته که جدم سید عبدالواسع عالم ورع متعبد، ماهر در فنون علم و انحاء نحو و سایر علوم و فنون عربیت بود تعلم کرده بود بر فاضل علامه ابوالقاسم جرفادقانى و اخذ حدیث کرده از جماعتى از افاضل عصر خویش خصوص از جدم علامه ملا محمدتقى مجلسى رحمه الله، ولادتش در خاتون آباد شد و لکن به اصفهان رحلت کرد و متوطن در آنجا شد. نود و نه سال عمر کرد و در ماه رمضان سنه هزار و یک صد و نه وفات کرد و در مقبره بابا رکن الدین مدفون گـشت، بعد از چـندى از سنین(سالها)، نعشش را به نجف اشرف حمل کردند و نزدیک قبر مطهر به خاک سپردند و من او را درک کردم، و نزد او مصحف شریف و مقدارى از نحو و صرف و منطق خواندم و او مرا در حجر خود تربیت کرد و حقوق بر من بسیار است(جزاه الله عنى احسن الجزاء و حشره مع موالیه.)

و فرزند جلیلش میر محمد صالح بن میر عبدالواسع عالم جلیل القدر داماد علامه مجلسى رحمه الله بوده. در اصفهان شیخ الا سلام بوده، و او را مصنفاتى است از جمله(حدائق المقربین) و(ذریعه) و(شرح فقیه و استبصار)، روایت مى‌کند از علامه مجلسى رحمه الله.و فرزند جلیلش میر محمد حسین خاتون آبادى سبط علامه مجلسى امام جمعه اصفهان عالم عامل کامل فاضل ماهر در فقه و حدیث و تفسیر و خط بوده، اخذ کرده از پدرش و از میر محمد اسماعیل و از فرزندش میرمحمد باقر مدرس و او را کتابى است در اعمال سنه و رسائلى در فقه و آن بزرگـوار در زمان افاغنه بوده لاجرم از ایشان گـریخته و در جورت مختفى شد و در شب دوشنبه بیست و سوم شوال سنه هزار و صد و پنجاه و یک وفات کرد.

و از میر محمدحسین دو فرزند معروف است: میر محمدمهدى که بعد از پدر ماجدش امام جمعه اصفهان گـردید و او پـدر میر سیدمرتضى است و او پدر میر محمد صالح که مدرس مدرسه کاسه گـران بوده و میر محمدمهدى که امام جمعه طهران بوده و این هر دو برادر عقیم بودند و برادر سوم ایشان میر محسن است که والد میر سیدمرتضى صدرالعلماء طهران و میرزا ابوالقاسم امام جمعه طهران است.

و میرزا ابوالقاسم عالم عامل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث و غیره صاحب اخلاق حسنه و داراى جود و سخا بوده به حدى که دیگران را بر خود ایثار مى‌کرده و جد و جهد داشت در قضاء حوائج مسلمین، و آن جناب از شاگردان شیخ اکبر مرحوم شیخ جعفر و صاحب جواهر است، در سنه هزار و دویست و هفتاد و یک وفات کرد و در طهران دفن شد. و قبر آن جناب در طهران مزارى است معروف با قبه عالیه و آن بزرگوار والد مرحوم آمیر زین العابدین امام جمعه و جد امام جمعه حالیه است.

و فرزند دیـگـر میر محمدحسین خاتون آبادى، میر عبدالباقى است که بعد از فوت برادرش میر محمدمهدى امام جمعه اصفهان گـردید و آن جناب را در علم و عمل و زهد و تقوى مقامى است معلوم، و او است یکى از اساتید علامه طباطبائى بحرالعلوم، روایت مى‌کند از پدرش از جدش از علامه مجلسى مرحوم، وفات کرد در سنه هزار و دویست و یازده.

و فرزند جلیلش حاج میر محمدحسین سلطان العلماء و امام جمعه اصفهان است که وفات کرد در سنه هزار و دویست و سى و سه. و فرزند جلیلش حاج میرزا حسن امام جمعه و سلطان العلماء را سه فرزند است: یکى میرمحمد مهدى امام جمعه اصفهان که وفاتش سنه هزار و دویست و پـنجاه و چهار بوده، و دیگر میر سیدمحمد امام جمعه که در سنه هزار و دویست و نود و یک وفات کرده، و دیـگـر محمدحسین امام جمعه که فاضل ماهر در غالب علوم بوده خصوص در کلام و تفسیر، وفات کرده در سنه هزار و دویست و نود و هفت و بعد از آن جناب میرزا محمد على بن میراز جعفر بن میر سید محمد بن میر عبدالباقى بن میر محمد حسین خاتون آبادى امام جمعه اصفهان گردید، و این سید جلیل عالم عامل فقیه محدث تلمیذ میر محمدرضا و حاج ملا حسینعلى تویسرکانى است و صاحب تصنیفاتى است از جمله(رساله منجزات مریض) و(رساله تقلید میت) و غیر ذلک. وفات کرده سنه هزار و سیصد، قبرش جنب قبر مجلسیین است. و میر سید محمد بن حاج میرزا حسن والد جناب حاج میرزا هاشم امام جمعه اصفهان است که در سنه هزار و سیصد و بیست و یک وفات کرد. رحمة الله و رضوانه علیهم اجمعین.

ذکر عبدالله بن حسن بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اعقاب او که از جمله(ابیض) است که در رى مدفون است:

صاحب(عمدة الطالب) گفته که عبدالله الشهید بن افطس در واقعه فخ حضور داشت و دو شمشیر حمایل کرده و کوششى به سزا نموده، و بعضى گفته اند که حسین صاحب فخ او را وصى خود قرار داده و گـفت که اگر من کشته گشتم این امر بعد از من براى تو است.(202)

فقیر گـوید: که من در احوال بنى الحسن در مجلد اول در قصه فخ نقل کردم که در ابتداء خروج صاحب فخ که علویین اجتماع کردند چون وقت نماز صبح مؤ ذن بالاى مناره رفت که اذان گوید، عبدالله افطس با شمشیر کشیده بالاى مناره رفت و مؤ ذن را گفت در اذان(حى على خیرالعمل) بگوید، مؤ ذن از ترس ‍ شمشیر حى على خیرالعمل گفت، عبدالعزیز عمرى که نایب الا یاله مدینه معظمه بود از شنیدن(حیعله) احساس شر کرد و دهشت زده فریاد برداشت که استر مرا در خانه حاضر کنید و مرا به دو حبه آب طعام دهید، این بگفت و فرار کرد و از ترس ضرطه مى‌داد تا خود را از ترس علویین نجات داد.

و بالجمله؛ عبدالله همان است هارون الرشید او را بگرفت و نزد جعفر بن یحیى حبس کرد، عبدالله از زحمت زندان سینه اش تنگى گرفت رقعه اى به سوى رشید نوشت و در آن نوشته دشنامهاى زشت براى او نوشت رشید به آن رقعه اعتنایى نکرد و فرمان داد تا بر وى وسعت گشایش دهند و گفته بود روزى به حضور جعفر که: خدایا کفایت کن امر او را بر دست دوستى از دوستان من و دوستان خودت. جعفر پس از شنیدن این سخن امر کرد در شب نوروزى او را بکشتند و سرش را از تن برگرفتند پس آن سر را در جمله هدایاى نوروزى به نزد رشید فرستاد، چون سرپوش از روى سر برگرفتند و نظر رشید بر آن سر افتاد و آن شقاوت را از جعفر نگران شد، این امر بر وى عظیم و گران آمد، جعفر گفت هرچه بیندیشیدم هیچ چیزى را براى هدیه پیشگاه تو در این جشن نوروز و روز دلفروز بهتر از این نیافتم که سر دشمن تو و دشمن پدران تو را به حضور تو بفرستم، و این بود تا وقتى که هارون الرشید اراده کشتن جعفر کرد. جعفر با مسرور کبیر گفت که امیر المؤمنین به کدام جرم خون مرا روا شمرده؟ گفت به کشتن پسر عمش به کشتن پسر عمش ‍ عبدالله بن حسن بن على بدون اذن او.

عمرى نسابه گـفته که قبر عبدالله در بغداد در سوق الطعام است و مشهدى(مزارى) دارد.(203) و اعقاب او در مدائن جماعت جماعت بسیارند و او را عقب از دو فرزند است: عباس و محمد امیر جلیل شهید که معتصم خلیفه او را به زهر کشته، اما عباس بن عبدالله شهید عقبش قلیل است و در(تاریخ قم) است که پسرش عبدالله بن عباس با على بن محمد علوى صاحب زنج در بصره بوده، چون على بن محمد را بکشتند عبدالله بن عباس در قم ابوالفضل العباس و ابوعبدالله الحسین ملقب به(ابیض) و سه دختر به وجود آمدند، و از عباس، ابوعلى احمد متولد شد و ابوعبدالله الا بیض به رى رفت و اعقاب او در رى اند. انتهى.

ابونصر بخارى گفته که حسین بن عبدالله بن عباس ابیض در سنه سیصد و نوزده در رى وفات کرد و قبرش ظاهر است و در قرب مزار حضرت عبدالعظیم علیه السلام و زیارت کرده مى‌شود و عقبش منقرض شد و نسل محمد بن عبدالله به حاى ماند.(204)

مؤلف گـوید: که از نسل عبدالله بن الحسن بن على بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام که عبادالله الصالحین و از فقها و علما و متکلمین است ساکن نیشابور بوده و کتبى تصنیف کرده و در امامت و فرائض و غیره، و شیخ نجاشى و علامه و دیگران در کتب خود او را ذکر کرده اند.(205)



پاورقى

1- ( خرائج)  قطب رواندى 2/751.

2- ( جلاءالعیون)  ص 831، انتشارات سرور، قم.

3- ( ارشاد)  شیخ مفید 2/37، مؤ سسه آل البیت علیهم السلام، لاحیاء التراث.

4- ( الکافى)  6/473 ـ 474، باب ( نقش الخواتیم).

5- ( علل الشرایع)  شیخ صدوق 1/272، باب 166، دارالحجة للثقافة، قم.

6- ( علل الشرایع)  1/273، باب 167، حدیث اول.

7- ( علل الشرایع)  1/269، باب 165، حدیث اول.

8- ( کشف الغمة)  2/260، ترجمه على زواره اى رحمه الله.

9- سوره آل عمران (3)، آیه 134.

10- ( ارشاد)  شیخ مفید، 2/145 ـ 146.

11- ترجمه ( کشف الغمة)  2/296.

12- همان ماءخذ، به اختصار آمده.

13- ( ارشاد)  شیخ مفید، 2/147.

14- ( مناقب)  ابن شهر آشوب 4/176، تحقیق: دکتر بقاعى.

15- ( عیون الا خبار الرضا علیه السلام)  شیخ صدوق 2/145، طوس، قم.

16- ( خصال)  شیخ صدوق، ص 517 ـ 519، حدیث چهارم.

17- ( حلیة الاولیاء)  3/133.

18- ( دعوات راوندى)  ص 168.

19- ( تاریخ ابن اثیر)  4/113.

20- ( ربیع الابرار)  1/352، اءعلمى، بیروت.

21- ( حلیة الاولیاء)  3/133.

22- ( عین الحیاة)  1/70 ـ 72، چاپ دارالاعتصام، قم.

23- ( عین الحیاة)  1/72.

24- ( الکافى)  3/300، حدیث پنجم.

25- ( بحار الانوار)  46/61.

26- ( بحار الانوار)  46/80

27- ( عین الحیاة)  1/70 ـ 73.

28- ( فرحة الغری)  ص 75، حدیث 19، تحقیق: آل شبیب الموسوى.

29- ( الکافى)  2/451.

30- ( احیاء العلوم)  غزالى، 1/268، دار احیاء التراث العربى، بیروت.

31- ( حدیقة الشیعه)  2/693 ـ 694، چاپ انصاریان، قم.

32- ( خرائج)  قطب راوندى 1/265.

33- ( امالى شیخ مفید)  ص 43، مجلس 6، حدیث اول، به جاى ( اصحابى) ) ، ( لا صحابه)  آمده است.

34- ( جامع الاخبار)  ص 91.

35- ( بحار الانوار)  75/415 از تفسیر امام حسن عسکرى علیه السلام نقل کرده.

36- ترجمه ( کشف الغمه)  2/304.

37- ( دعوات راوندى)  ص 144.

38- ( عین الحیاة)  2/44.

39- ترجمه ( کشف الغمه)  2/274.

40- ( بحار الانوار)  46/95.

41- ترجمه ( کشف الغمه)  2/313.

42- ( خصال شیخ صدوق)  ص 240، حدیث 90.

43- ( بحار الانوار)  78/161.

44- ( نهج البلاغه)  ترجمه شهیدى، ص 39، خطبه 41.

45- ( بحار الانوار)  78/160.

46- ( بحار الانوار)  74/264.

47- ( خصال شیخ صدوق)  ص 159، حدیث 207.

48- ( بحار الانوار)  78/151.

49- بمذئبة بادالذارعین (نسخه بدل).

50- یخصمونها (نسخه بدل).

51- ( الصحیفة السجادیة الجامعة)  ص 499 ـ 512، مناجات 214، زیر نظر: سید محمدباقر ابطحى اصفهانى، چـاپ دوم، سال 1413 ه‍ ق.

52- ( بحار الانوار)  46/85 ـ 87.

53- ( الامام زین العابدین علیه السلام)  عبدالرزاق مقرم، ص 243 ـ 245، نجف، مکتبة النجاح، سال 1374 ق.

54- ( الصحیفة السجادیة الجامعة)  ص 520، مناجات 219.

55- نگهبان و باغبان باغ انگور.

56- ( دلائل الامامة)  طبرى، ص 87.

57- ( حدیقة الشیعه)  2/683، چاپ انصاریان، قم.

58- ( حدیقة الشیعه)  2/683 ـ 685، چاپ انصاریان، قم.

59- ( دفاع از تشیع) )  (ترجمه الفصول المختاره شیخ مفید) ص 547.

60- ( حدیقة الشیعه)  2/688.

61- ( حدیقة الشیعه)  2/691 ـ 693.

62- ( کمال الدین)  شیخ صدوق، ص 536.

63- ( تنقیح المقال)  علامه مامقانى 3/75 (فصل النساء) چاپ سه جلدى.

64- ( رجال کشى)  1/386.

65- ( قواعد)  شهید اول، ص 232.

66- ( کلمه طیبة)  محدث نورى، ص 18، چاپ اسلامیه.

67- ( حلیة المتقین)  ص 156، فصل پنجم، چاپ اعلمى، تهران.

68- ( کلمه طیبه)  ص 18.

69- ( غوالى اللئالى)  1/ 111.

70- معلوم است مراد از بلند گـذاشتن ریش مقابل گرفتن شارب است که چندان بلند گذارند از حد قبضه تجاوز کند،

و لقد احسن من قال: اللحیة لحلیة مالم تطل عن الطلیة؛ یعنى ریش زینت است مادامى که تجاوز نکند از طلیه، به معنى گردن و بیخ آن است.

71- ( کلمه طیبه)  محدث نورى، ص 18 ـ 19.

72- ( جامع صغیر)  2/155.

73- ( کلمه طیبه)  محدث نورى، ص 19.

74- سوره بقره (2)، آیه 122.

75- ( بحارالانوار)  76/68، حدیث سوم.

76- ( توحید مفضل)  ص 85، چاپ هجرت، قم.

77- ر.د: ( رسالة فى حرمة حلق اللحیة)  علامه محمدجواد بلاغى، که در کتاب ( الرسائل الاربعة عشرة)  تحقیق: آیة الله استادى، چاپ شده است.

78- ر.ک: همان ماءخذ.

79- ر.ک: همان ماءخذ.

80- ( بحارالانوار)  76/99.

81- ( بحارالانوار 76/99.

82- ( بحارالانوار)  76/113 ـ 114.

83- ( بحارالانوار)  76/117.

84- سوره اعراف (7)، آیه 31.

85- ( البرهان فى تفسیر القرآن)  3/149، حدیث 11، اءعلمى، بیروت.

86- ( دلائل الامامة)  ابوجعفر طبرى، ص 201، حدیث 119، ( مدینة المعاجز)  9/294.

87- ( بحارالانوار)  46/41.

88- سوره عنکبوت (29)، آیه 69.

89- ( مناقب)  ابن شهر آشوب، 4/150.

90- ( الخرائج)  1/267.

91- ( الاصابه)  ابن حجر عقلانى 5/301، شماره 7050.

92- ( مجالس المؤ منین)  شوشترى 2/498.

93- ( مجالس المؤ منین)  2/495.

94- ترجمه ( کشف الغمه)  2/307 ـ 308.

95- ( مناقب)  ابن شهر آشوب 4/155 ـ 156.

96- ( مقاتل الطالبیین)  ابوالفرج اصفهانى، ص 122.

97- ( مروج الذهب)  مسعودى 3/70.

98- ( الامامة والسیاسة)  ابن قتیبه 1/237 ـ 238.

99- ( ناسخ التواریخ عـ( زندگى امام سجاد علیه السلام 2/387 ـ 388.

100- ( الکامل)  4/111.

101- ( الاحتجاج)  طبرسى، 2/149.

102- ( اثبات الوصیة)  ص 174، چاپ انصاریان، قم.

103- ( الکافى)  1/360.

104- ( کفایة الاثر)  ص 239 ـ 240.

105- ( کفایة الاثر)  ص 241 ـ 243، چاپ بیدار، قم.

106- ( الکافى)  2/249.

107- ( بحارالانوار)  46/229.

108- ( جلاءالعیون)  ص 840، ( بصائرالدرجات)  ص 483، حدیث 11.

109- سوره زمر، آیه 74.

110- ( تفسیر على بن ابراهیم قمى)  2/254.

111- ( الکافى)  1/468، حدیث 5.

112- ( مدینة المعاجز)  23/298.

113- ( دعوات راوندى)  ص 250.

114- ( بحارالانوار)  46/149.

115- ( جنات الخلود)  ص 25، جدول یازدهم.

116- ( مناقب)  ابن شهر آشوب 4/149.

117- ( ارشاد شیخ مفید)  2/169.

118- ( ارشاد شیخ مفید)  2/170.

119- ( عمدة الطالب)  ص 253.

120- ( الفهرست منتجب الدین)  تحقیق: علامه محدث ارموى، ص 131.

121- همان ماءخذ، ص 29.

122- ( ارشاد شیخ مفید)  2/170 ـ 171.

123- ( رسائل سید مرتضى علم الهدى).

124- سوره فرقان (25)، آیه 63، در قرآن به جاى ( یمشى)  ( یمشون)  ذکر شده است.

125- ( مروج الذهب)  4/278.

126- ( احکام النساء)  ص 13.

127- ( شرح نهج البلاغه)  ابن ابى الحدید 1/41.

128- ( مقاتل الطالبیین)  ابوالفرج اصفهانى، ص 464، 472.

129- ( معجم البلدان)  4/305.

130- ( ارشاد شیخ مفید)  2/171 ـ 172.

131- ( مجالس المؤ منین) )  2/253. این ابیات از حسن بن کنانى است که مرحوم شوشترى از کتاب ( ربیع الانوار)  نقل کرده است.

132- ( ریاض السالکین)  سید علیخان 1/73.

133- ( ریاض السالکین)  1/73.

134- ( مروج الذهب)  3/206 ـ 208.

135- نگهبان و باغبان باغ انگور.

136- ( امالى شیخ صدوق)  ص 477، مجلس 62، حدیث 643.

137- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام)  شیخ صدوق 1/252.

138- ( ارشاد شیخ مفید)  2/173.

139- ( مقاتل الطالبیین)  ابوالفرج اصفهانى، ص 145 ـ 150.

140- ( دیوان دعبل الخزاعى عـ( ص 136، تحقیق: عبدالصاحب عمران الدجیلى.

141- سوره رعد (13)، آیه 39.

142- سوره نساء، (4)، آیه 58.

143- ( ریاض السالکین)  1/69 ـ 144.

144- ( مقاتل الطالبیین) ، ص 332.

145- ( مقاتل الطالبیین)  ص 506.

146- ( مقاتل الطالبیین)  ص 510.

147- یعنى حاجت و اندوه (شیخ عباس قمى).

148- رثیت المیت تربیة؛ یعنى ستودم میت را و گریستم بر وى.

149- ( عمدة الطالب)  ص 278.

150- ( مقاتل الطالبیین)  ص 342 ـ 361.

151- ( مقاتل الطالبیین)  ص 345 ـ 347.

152- همان ماءخذ، ص 349.

153- ( مقاتل الطالبیین)  ص 355 ـ 356.

154- ( مقاتل الطالبیین)  ص 528 ـ 529. ابوالفرج اصفهانى به جاى ( میکال)  ضبط کرده است.

155- ( عمدة الطالب)  ص 290.

156- ( بحارالانوار)  66/197.

157- ( شرح نهج البلاغه)  ابن ابى الحدید 8/126 ـ 214.

158- ( نهج البلاغه)  ترجمه شهیدى، ص 126، خطبه 128.

159- ( شرح نهج البلاغه)  ابن ابى الحدید 8/136.

160- ( شرح نهج البلاغه)  ابن ابى الحدید 8/150.

161- ( نهج البلاغه)  ترجمه شهیدى، ص، خطبه 102.

162- ( سلافة العصر)  ص 10.

163- ( مجالس المؤ منین)  2/230.

164- همان ماءخذ 2/ 231.

165- ( ارشاد شیخ مفید)  2/174.

166- همان ماءخذ.

167- همان ماءخذ.

168- ( مقاتل الطالبیین)  ص 491.

169- ( مجالس المؤ منین)  1/496.

170- ( رجال علامه حلى)  ص 233، شماره 12.

171- ((اکمال الدین)  ص 505، حدیث 36.

172- ( روح و ریحان)  ص 493 ـ 495.

173- سوره احزاب (33)، آیه 19.

174- ( مجالس المؤ منین)  1/147 ـ 148.

175- ( رجال نجاشى)  ص 64، شماره 150.

176- ( معالم العلماء)  ص 36.

177- ( مجالس المؤ منین)  1/196.

178- ( رجال کشى)  2/856، ( مجالس المؤ منین)  1/496 ـ 497.

179- ر.ک: ( ریاض العلماء)  5/222 ـ 223.

180- ( معجم البلدان)  4/139.

181- ( تحفة الا زهار)  2/181 ـ 182، چاپ میراث مکتوب.

182- در ( ریاض العلماء)  به جاى ( بجده) ، ( نجده)  ضبط شده.

183- در ((ریاض العلماء)  به جاى ((منبة) ، ((غنیة)  ذکر شده است.

184- ( ریاض العلماء)  3/ 258 ـ 265.

185- ( تحفة الا زهار)  2/182.

186- ( عمدة الطالب)  ص 333.

187- ( رجال نجاشى)  ص 395، شماره 1085.

188- ( عمدة الطالب)  ص 339.

189- رمح: نیزه.

190- (سر السلسلة العلویة)  ص 77.

191- سوره بقره (2)، آیه 27.

192- ( المجدى)  ص 212 با مختصر تفاوت.

193- حورى منسوب است به ( حورة)  و آن قریه اى است در طرف فرات.

194- ( المواسعة و المضایقة)  ص 6.

195- ر.ک: ( مهج الدعوات)  ص 403.

196- ( مفاتیح الجنان)  ص 783، چاپ انصاریان، قم.

197- ( مجالس المؤ منین)  1/88 ـ 89.

198- ( عمدة الطالب)  ص 341.

199- ( دارالسلام)  محدث نورى، 2/250.

200- 1350 ـ 223 برابر 1127.

201- نوه.

202- ( عمدة الطالب)  ص 348.

203- ( المجدى)  ص 220.

204- ( سر السلسلة العلویة)  ص 80.

205- ( رجال النجاشى)  ص 443، شماره 1194.



دریافت فایل PDF


دریافت فایل Word


پسورد فایل: 313naji

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد